سوختن از پا ها شروع شد
نویسنده: ندا پاکدامن
سوختن از پا ها شروع شد
ونهایتن این زمین بود که در شرافتمندانهترین طرح یک اقدام، وجودی بیوزن را شعلهور کرد.
سوختن ابتدا از پاها بود که شروع شد. سوختند. چشم سالم بود و میدید پوستش چگونه ذوب میشود. کیفرخواست بدن زمین به جرم یک تجاوز دائم و لمس بی دغدغهی حریم آن بدن که میسوزاند، پوستی بود ازآن گامها که میسوخت. پاها میسوختند… پوست… گوشت… درد… استخوان… درد کمرنگ شد وقتی دید پاسخ سالهای سال بیحرمتی قدمها، تنها یک لحظه سوختن بود.
پاها تا مچ خاکستر شده بودند که نوبت به زانوان رسید. ساقهایم خاکستر شده بودند و شمایل آدمی را داشتم که انگار زانو زده بود.
آیا تا ابد باید زانو بزنم؟ به چه کسی؟ آیا این چیزی بود که زمین از من میخواست؟ یک عبادت ابدی بیمعبود؟ اما نه، با زانوان سوخته که دیگر هرگز نمیشد زانو زد!
ترسیدم یک آن از پادشاهی که نبود اما شاید اگر میبود، سزای بیحرمتیام سیاهچال بود.
– گفتهاند در سرای بزرگان باید زانو زد؛ تا ابد؛ بزرگان بازماندگان یک عبادت بیریشهاند که نیاز عابدانگاری معبودشان میکند-
سوختن همچنان ادامه داشت، من ذوب میشدم و انگار هر لحظه که میگذشت بیشتر در زمین فرو میرفتم. غرق در طیف سرگرمکنندهی رنگها و نورها بودم که حاکی از سوختن مرحله به مرحلهی بافتها بود. میزان مقاومت لایههای متفاوت بدن تحسین برانگیز بود؛ پوست که جلودار نبرد با آتش بود و انگار از بیکفایتی درونیتر ها با خبر بود، چنان ایستادگی میکرد که آتش نفس نفس زنان و رنگباخته به گوشت میرسید. ماهیچهها به راحتی تسلیم میشدند که این تسلیم بویی مشمئز کننده داشت. و در آخر نوبت به استخوان میرسید، او هم که انگار از قبل با خاکستر کنار آمده باشد، چنان بیدرنگ میسوخت که قهقههی پیروزمندانهی آتش حتا با گوش هم شنیده میشد.
بویی که میآمد همهاش از سوختن گوشت و پوست و … نبود، خوشحال بودم که جسم و روحم با هم سوزانده میشوند.
لحظهی نابی بود وقتی آتش به قلب رسید. پایداری او که از حراست یگانهاش از ته مانده عشقها آب میخورد، او را به بقا وامیداشت. پیچوتاب میخورد، این طرف و آن طرف میپرید، از دیوارهی رگها آویزان میشد، تقلا میکرد، میتپید و تقلا میکرد. آتش هم متعجب از اینکه چرا هیچ عضوی تا این حد از سوختن گریزان نبوده، قلب را آرام آرام بلعید.
آتش خسته بود و دیگر فقط یک سر باقی بود.
دهان که سوخت، چیزی تغییر نکرد. انگار از قبل به چنین سرانجامی برایش رضایت داده باشیم. انگار این پایان مقرر که جزای تمام گفتنها بود، جایی برای اعتراض نداشت.
دیگر نه بویی احساس میشد و نه صدایی شنیده، تعجبی هم نداشت.
مغز که سوخت انگار خوشحال هم شدم.
آخرین عضو، آخرین بازمانده که سوزشاش آنقدر نرم و آرام انجام شد که ترسیدم مبادا سالم باقی بماند و تا ابد فقط ببیند، چشمها بودند. آنها تا آخرین لحظه دیدند
خاکسترهایی با رنگهای متفاوت
بدنی سوخته، اما سرد
آرام
پوکههایی از جنس استخوان
و چند قطره مایع سیاه قیر مانند که درست در محل آغاز سوختن به زمین ریخته بود؛ محل استقرار پاها
دیگر نه ترسی بود
نه دردی
خیالشان که راحت شد
بستند و
خوابیدند…
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.