نویسنده: امیرپوریا مهری
در ستایش یک آموزگار
تکّهای به یاد ِ هاشم میرزایی
[متن زیر پیادهسازی سخنرانی مهر92 در مدرسه فرزانگان است.]
سال پیشدانشگاهی که حالا گویا قرارست ناماش عوض بشود؛ برای بسیاری از بچهها مترادف است با عبارات ِ مضحکی چون سال ِ سرنوشت، سال ِ به ثمر رسیدن ِ دوازده سال تحصیل و… که همهی اینها مزخرفاتی است که عدهای تلقین میکنند تا درب دکانشان همیشه باز باشد و صندوقشان پُر ِ پول. دانشآموزان و خانوادهها را میترسانند تا جنس و خدمات بنجلشان؛ از مشاوره گرفته، تا انواع ِ کتاب کمک آموزشی و جزوه و تست و آزمون و… را به آن ملت ترسزده غالب کنند. امّا از بخت خوش؛ ما در مدرسهای تحصیل میکردیم که معلمهایش هیچ سنخیتی با این تاجرمسلکها نداشتند؛ چیزی که آن معلمها برای ما ارایه کردند؛ انواع و اقسام جزوه و تست و نکتههای کنکور و از این قبیل مزخرفات نبود؛ آنچه به ما هدیه کردند، عمر عزیزشان بود که وقف ما شد.
امروز که پنج شش سالی از آن روزها میگذرد، تنها چیزی که فراموشام نمیشود، تعدادی معلم تکرارنشدنیست که با منششان – نه با تنششان! – مسیر زندگیام را تغییر دادند. جلسهی اول مهر ِ سال پیشدانشگاهیمان بود و منتظر دیدن معلم ادبیات آخرین سال تحصیلمان بودیم. شخصی وارد کلاس شد و برخلاف تمام آنها که پیشتر دیده بودیم، وقتی داخل آمد نه خودش را معرفی کرد و نه از درساش گفت و نه از کنکور و نه از هیچ چیز دیگر. نشست روی صندلی معلم؛ دفتری را روی میز روبرویاش گذاشت و فقط گفت: «هر کس یک سوال از من بپرسد.» شک کردم. این اولین سنتشکنی بود. سابقه نداشت. کسانی که امروز مرا میشناسند با خود فکر میکنند که حتمن یکی از علایقام در دوران دبیرستان باید کلاسهای ادبیات بوده باشد. امّا برای این دسته لازم است توجیه کنم که من از کلاس ادبیات بیزار بودم. میپیچاندم و میرفتم فوتبال بازی میکردم. در ضمن تا قبل از 21سالگیام هم، نه شعر مینوشتم و نه هیچ علاقهای به شعر و شعرخوانی داشتم! و تمام مجموعه شعرها و علایق و مسائل ادبیام، همه و همه به دورهی پس از 21سالگی بازمیگردد! فقط دو معلم ادبیات داشتیم که فراموششان نمیکنم: اولی معلم ادبیات سوم راهنمایی و دومی معلم ادبیات سوم دبیرستانمان. این دو را دوست داشتم و سعی میکردم که در کلاسهایشان با علاقه شرکت کنم. ولی باقی سالها از این کلاس فراری بودم، تا نوبت به سال پیشدانشگاهی رسید.
در طی سالهای دوم و سوم دبیرستان، کلاسهایی چون کامپیوتر و تاریخ و ادبیات و قرآن و عربی و … را میپیچاندم و میرفتم میچپیدم در کتابخانهی مدرسهمان. ثمرهی آنهمه تلاش برای در رفتن و رو-در-رو شدنام با آقای اسحاقی –مدیر مدرسهمان- ویتگنشتاینخوانی و گاهی مُرید فلاسفهی قارهای شدن و گاهی مُرید فلاسفهی تحلیلی بودن و مسائل دیگری بود که در این نوشتار نمیگنجد. اما میخواهم به این اشاره کنم که کتابخانهی مدرسهی ما کتابخانهی عجیبی بود. کتابهای بس عالی و نایابی در آن یافت میَشد.در هر زمینهای که فکرش را بکنید.
سال اول دبیرستان یک کلاسی داشتیم به نام ریاضیات پیشرفته و یا یک همچین چیزی. معلماش با معلم درس ریاضی وزارتی و تکمیلی فرق داشت. «صالح زارعپور» که از بچههای قدیم مدرسهمان بود و آن روزها دانشجوی ارشد، قرار بود به ما چیزهایی از ریاضی را بیاموزد که در هیچ کلاس دبیرستان ایرانیای یافت نمیشد. انصافن هم این کار را کرد. اصلن این کلاس ایدهی خودش بود. از آن کلاس نکاتی را آموختم که هیچ وقت فراموشاش نمیکنم و خود صالح باعث شد که من هم امروز در کنار تمام کارهایم، معلمی را هم فراموش نکنم. یک حرف صالح از یادم نخواهد رفت. یک روز به جای درسدادن از ما خواست ورقی آماده کنیم و در آن هر چه فکر میکنیم در 30 سالگی خواهیم شد را بنویسیم (ای کاش این ورق را هنوز داشتم!) و بعد دربارهی همین آیندهای که در ذهنمان متصور بودیم، بحث کردیم. یک حرفی در انتها زد که آویزهی گوشم شد. گفت: هر چه میخواهید بشوید و هر رویایی که دارید، کتابخانهی مدرسه را فراموش نکنید؛ بروید و هر کتابی که در آنباره وجود دارد را بخوانید. بگذارید چهار سال دیگر با خودتان بگویید که میخواستم ریاضیدان شوم، پس همهی کتابهای کتابخانهی مدرسه را که مربوط به ریاضی بود خواندهام؛ همین شد که من کتابخانهام دیگر ترک نشد. مثل سیگاری به سیگار به آن احتیاج داشتم و نگذاشتم کتابی به آیندهی من ربط داشته باشد و نخوانده بماند.
روزی که هاشم میرزایی شد معلم ادبیات آخرین سال تحصیلمان؛ هیچ با خود فکر نمیکردم بالاخره کسی آمده که نه فقط اسم ویتگنشتاین و مارکس و هگل و یونگ و پوپر و… را شنیده؛ بلکه کتابهای آنها را هم خوانده؛ کسی پیدا شد که سر کلاس ادبیات پیشدانشگاهی، به بچههای کنکوری میگفت که «جامعهی باز و دشمنانش» را بخوانید؛ «گریز از آزادی» را بخوانید. برای اولین بار کسی پیدا شده بود که میگفت: بخوانید، بگردید، ببینید… دیگر شک نداشتم که او میتواند «جان کیتینگ*» ِ ما باشد. سنتشکنی که کاش زودتر معلم ما میشد…
البته بودند معلمهای دانا و فرهیختهای که مثل او بچهها را تشویق به خواندن میکردند. یکی معلم شیمی سال اول دبیرستانمان بود که متاسفانه یادم نیست نام عزیزش. اتفاقن بحث کردن سر کلاس از اینجا شروع شد که اتفاقی یک کتاب تاریخی-داستانی دست من دید. کتاب را گرفت و نیم ساعت از چرایی لزوم کتاب غیردرسی خواندن صحبت کرد. دیگری که از خاطرم نمیرود سید اکبر ساداتیان، معلم فیزیک پیشدانشگاهی ما بود. که او هم دایم از کتابهایی که خوانده بود، سفرهایی که کرده بود و تجاربی که کسب کرده بود، برای ما میگفت. از اینکه شب کنکورش تا صبح داشته چه کتابی میخوانده و بعد بیخواب و خسته رفته سر جلسه. که عاقبت من نیز چنین کردم. چند روز مانده به کنکور، برنامهی کوه رفتم و شب کنکور هم تا صبح داشتم رمان میخواندم.
ولی یک فرق اساسی میان هاشم میرزایی و باقی عزیزان وجود دارد؛ آنها فقط دعوت میکردند ولی هاشم میرزایی بچهها را «برمیانگیخت» که در ادامه توضیح میدهم که مُرادم چیست از این سخن.
بارها و بارها گفته شده که معلم اگر معلم باشد نه میز و صندلی و تخته میخواهد و نه حتا درس. که پای کوه و در وسط خیابان هم میتواند معلمی کند و بچهها را بیاموزد و بیازماید. ما از این معلمها داشتیم که امروز به آن سالها میبالیم. که به سمپادمان و مدرسههایمان افتخار میکنیم. به قول رضا که یادم هست در جایی مثال خیلی قشنگی زده بود، گفته بود در نظام آموزش-و-وپرورشی که همگان دانند گرفتاریاش معلم است؛ به قراری که اگر معلمی نتواند کلاس را اداره کند، ناظم میَشود؛ اگر ناظمی نتواند صف را به خط کند؛ مدیر میشود؛ و اگر مدیری مدرسه از دستش در برود؛ می رود منطقه و قس علیهذا تا برسد به صندلی وزارت. در یک همچنین نظامی، یافتن معلم واقعی، یافتن گوهر است.
زمانی محتوای علمی نزد اشخاص خاصی بود و اگر کسی میخواست چیزی بیاموزد باید نزد آنها میرفت و شاگردی میکرد؛ حوزههای علمیه هنوز از این شگرد پارینهسنگی استفاده میکنند: علم نزد عدهای خاص است. اگر میخواهی عالم شوی باید شاگردی کنی و جور استاد بکشی. اما فراموش کنید همهی اینها را. دوران این تفکر گذشته است. امروزه آکادمی خان بیشتر و بهتر از هر دانشگاهی برای آموزش شما ویدیوهای رایگان تهیه کرده. در خانه، پشت رایانهتان بنشینید و هر دورهای را که علاقهمندید بگذرانید. آکادمی خان گرچه آغازگر فصل جدیدی در نظام آموزشی بود ولی هماکنون، مشت ِ نمونهی خروار است. با الهام از الگوی آکادمی خان هزاران تارگاه اینترنتی دیگر راهاندازی شده و خود من هم یک نمونهی در دست ِ راهاندازی دارم. امروزه علم نزد عدهای خاص نیست، علم به رایگان در اینترنت و در دسترس همگان است. پس حالا زمان آن است که نقش و ارزش واقعی معلم برجسته شود. وقتی محتوای علمی همهجا در دسترس است؛ «معلم/مربی/استاد» ای خواهد ماند که چیزی بیشتر از محتوای درسی برای عرضه داشته باشد: معلم کسیست که به شما میگوید چگونه باید درس خواند؛ نه اینکه برای درس، چه محتوایی را خواند. معلم کسیست که میآموزد چگونه و کجا باید اطلاعات ارزشمند را پیدا کرد؛ اصلن فرق بین اطلاعات ارزشمند و غیر ارزشمند چیست؟ چیست که به اطلاعات ارزش میدهد؟ اصلن کار معلم آموختن دانش نیست. معلم راه ِ کسب دانش را نشان میدهد و هموارش میکند، کار معلم آموختن بینش درست و منش متعالیست. معلم کسیست که میتواند به شما تفکر و تجزیه و تحلیل انتقادی را بیاموزد؛ به شما مباحثه و تفکر سطح بالا را یاد دهد؛ به شما آفرینش و خلق را بیاموزد. به شما چگونه اندیشیدن را بیاموزد. برای چگونه اندیشیدن حتمن نباید فیلسوف بود و فلسفه خواند. برای منطقی فکر کردن و منطقی حرف زدن و منطقی برخورد کردن؛ حتمن نباید چند واحد درس منطق در دانشگاه گذراند. معلم کسیست که اینها را میآموزد. اگر بخواهم در یک جمله معلم را تعریف کنم؛ آن جمله این است و فلسفهی زندگی من هم:
«معلم کسی است که جاری بودن را میآموزد و شما را از راکد بودن خلاص میکند.»
و اگر بخواهم همین تعریف و نگرشم به معلم و معلمی را در یک کلمه خلاصه کنم؛ میشود:«برانگیزانندگی» معلم کسیست که شما را «برمیانگیزاند» تا جاری شوید و راکد نمانید.
آبی که دو روز در برکهای؛ چالهای راکد بماند؛ میگندد. مزهی بدی میگیرد. لجنزار میشود و بوی بدی میگیرد. این تکلیف آب است که در بین آدمیان به مایهی پاکی بودن و روشنایی شهره است. حالا من نمیدانم چرا کسی بوی گند راکد ماندن این همه انسان را حس نمیکند؟ آب آنگونه به تعفن میافتاد و حالا وضع انسان راکد چه میشود؟
اینست نکتهای که میخواستم بیان کنم؛ هاشم میرزایی را به عنوان یک برانگیزاننده ستایش میکنم و امیدوارم که تعدادی اینچنین معلمان هر روز بیشتر شود. ما اینچنین آموزگاران، مربیان و استادانی میخواهیم.
خاطرهای خوش اگر از دوران دبیرستانمان در یاد هست، یکیاش کلاسهای «جان کیتینگ» ِ سنتشکن ِ ما، هاشم میرزایی بود.
* اگر نمیدانید جان کیتینگ کیست، پیشنهاد میکنم چند ساعتی از وقتتان را برای نگاه کردن به فیلم «انجمن شاعران مرده» اختصاص دهید. نمیگویم فیلم خارقالعادهایست. اما میگویم هر دانشجو/دانشآموزی باید یکبار ببیندش.