Narvinyë 29, EX30
نویسنده: محمدعلی اعرابی
پ.ا:
محاکمه خیلی سریع انجام شد. سریعتر از آنچه فکر میکردم. ۲۵ دقیقه و ۲۰ ثانیه پس از گفتن ِ نخستین کلمات، آخرین کلمات بر زبانم جاری شد. محاکمه به گونهای بود که هیچگاه تصورش را هم نمیکردم. یک پرسش؛ یک پاسخ:
– خیلی متاسفام…
هیچگاه تصور نمیکردم به این شکل تمام شود. همیشه از فرو رفتن گلولههای داغ ِ سُربی شلیک شده از سلاح ِ روسی ساخت ِ دههی ۴۰ پیشین در بدنم هراس داشتم. مدتی بود مهمات کمیاب شده بود و این خیال مرا آسوده میکرد: قطعن برای اعدام از گلوله استفاده نخواهند کرد. شمشیر را ترجیح میدادم: لااقل میتوانستم جلادم را ببینم، درون ِ چشمانش نگاه کنم. اما نه از سلاحهای روسی ساخت دههی ۴۰ پیشین خبری بود، و نه از شمشیر؛ و من نیز نمیتوانستم درون چشمانش نگاه کنم. پس از آخرین ضربه خیلی طاقت نیاوردم: ۲ دقیقه و ۳۰ ثانیه بعد، آخرین کلمات بر زبانم جاری شد.
i’m done –
مرگ… جسدم را به سلولم منتقل کردند. قبری بدون سنگ، تنها کمی عمیقتر و عریضتر! مطمئنام زندگان ِ سلولهای مجاور هر لحظه آرزوی مرگ میکردند. ساعتها گذشت… خاکستری شده بودم… شب شد؛ من خفته بودم. ماه حجاب از صورت کشید. توشهای برداشتم. از میان خاکستر سر برآوردم. سلول روشن شد.
پ.ن:
«مرگ» تنها احیا کننده است؛ امیدوار ام در دایرهی زندگی اسیر نشوید.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.