پساسمپاد

گروه‌نوشت دانش‌آموخته‌گان سمپاد

پساسمپاد

گروه‌نوشت دانش‌آموخته‌گان سمپاد

پساسمپاد پیش‌تر در بلاگر، وردپرس و بلاگ دات کام قرار داشت. این آوارگی و مهاجرت‌های ناخواسته به دلیل مشکلات و محدودیت‌هایی بود که از سوی قدرت حاکمه به فضای اینترنت تحمیل شده. پس از مشکلات فراوان خوشبختانه یک خدمات‌دهنده‌ی مردم‌دار داخلی در زمینه‌ی بلاگ‌نویسی یافتیم و تصمیم گرفتیم که بایگانی کامل "پساسمپاد" را به بلاگ بیان منتقل کنیم. در راه این انتقال‌ها و آوارگی‌ها متاسفانه کامنت‌ها و تعدادی فایل و عکس از دست رفتند...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۲ مطلب در شهریور ۱۳۸۹ ثبت شده است

نویسنده: ناهید معظمی گودرزی

هو-آه

از پرسش آغاز شد… در کجا ریشه سازد؟ کجا جوانه کند؟ جوانه نکرده بود…؟

جوان بود… انگار جوان بود… امّا سنگین بود… باردار بود… بار؟ پنهان بود و آشکارا سنگینی می‌کرد… به خود پیچید…

چشم‌ها را فشرد…  درد داشت…

نه! خالی بود، خیالی داشت… در هوا چنگ زد… ریسمانی شاید، تکیه‌گاهی شاید…

آوایی شنید… ترانه‌ای که او را می‌خواند… هووو…

شگفت زده شد، چشم گرداند، چیزی نبود… زمان می‌گذشت؛ نه، زمان می‌گشت، می‌چرخید، برمی‌گشت… هووو…

قطره‌ای چکید… به درون… آوا می‌کوبید… قطره‌ای دیگر… داشت پُر می‌شد… هووو…

کف ِ پا تا مُچ… دردناک‌تر شد… هنوز پیدا نکرده بود… هنوز آغاز نشده بود… ران‌هایش سنگین شدند… سنگین‌تر شد… کمر، سینه، گردن، از چشم گذشت… چشم باز کرد… هووو… آآآه… فرقش شکافت… جاری شد… ازچشم‌هایش، از دست‌هایش… پاشید… خندید… خندید… ساده بود… خندید… هو-آه…

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۸۹ ، ۲۰:۰۱

نویسنده: محمدعلی اعرابی

پ.ا:

محاکمه خیلی سریع انجام شد. سریع‌تر از آن‌چه فکر می‌کردم. ۲۵ دقیقه و ۲۰ ثانیه پس از گفتن ِ نخستین کلمات، آخرین کلمات بر زبانم جاری شد. محاکمه به گونه‌ای بود که هیچ‌گاه تصورش را هم نمی‌کردم. یک پرسش؛ یک پاسخ:
– خیلی متاسف‌ام…

هیچ‌گاه تصور نمی‌کردم به این شکل تمام شود. همیشه از فرو رفتن گلوله‌های داغ ِ سُربی شلیک شده از سلاح ِ روسی ساخت ِ دهه‌ی ۴۰ پیشین در بدنم هراس داشتم. مدتی بود مهمات کم‌یاب شده بود و این خیال مرا آسوده می‌کرد: قطعن برای اعدام از گلوله استفاده نخواهند کرد. شمشیر را ترجیح می‌دادم: لااقل می‌توانستم جلادم را ببینم، درون ِ چشمانش نگاه کنم. اما نه از سلاح‌های روسی ساخت دهه‌ی ۴۰ پیشین خبری بود، و نه از شمشیر؛ و من نیز نمی‌توانستم درون چشمانش نگاه کنم. پس از آخرین ضربه خیلی طاقت نیاوردم: ۲ دقیقه و ۳۰ ثانیه بعد، آخرین کلمات بر زبانم جاری شد.

 i’m done –

مرگ… جسدم را به سلولم منتقل کردند. قبری بدون سنگ، تنها کمی عمیق‌تر و عریض‌تر! مطمئن‌ام زندگان ِ سلول‌های مجاور هر لحظه آرزوی مرگ می‌کردند. ساعت‌ها گذشت… خاکستری شده بودم… شب شد؛ من خفته بودم. ماه حجاب از صورت کشید. توشه‌ای برداشتم. از میان خاکستر سر برآوردم. سلول روشن شد.

پ.ن:

«مرگ» تنها احیا کننده است؛ امیدوار ام در دایره‌ی زندگی اسیر نشوید.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۸۹ ، ۱۰:۲۰