پساسمپاد

گروه‌نوشت دانش‌آموخته‌گان سمپاد

پساسمپاد

گروه‌نوشت دانش‌آموخته‌گان سمپاد

پساسمپاد پیش‌تر در بلاگر، وردپرس و بلاگ دات کام قرار داشت. این آوارگی و مهاجرت‌های ناخواسته به دلیل مشکلات و محدودیت‌هایی بود که از سوی قدرت حاکمه به فضای اینترنت تحمیل شده. پس از مشکلات فراوان خوشبختانه یک خدمات‌دهنده‌ی مردم‌دار داخلی در زمینه‌ی بلاگ‌نویسی یافتیم و تصمیم گرفتیم که بایگانی کامل "پساسمپاد" را به بلاگ بیان منتقل کنیم. در راه این انتقال‌ها و آوارگی‌ها متاسفانه کامنت‌ها و تعدادی فایل و عکس از دست رفتند...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۳ مطلب با موضوع «عمومی» ثبت شده است

نویسنده: امیرپوریا مهری

در ستایش یک آموزگار

تکّه‌ای به یاد ِ هاشم میرزایی

هاشم میرزایی

[متن زیر پیاده‌سازی سخنرانی مهر92 در مدرسه فرزانگان است.]


سال پیش‌دانشگاهی که حالا گویا قرارست نام‌اش عوض بشود؛ برای بسیاری از بچه‌ها مترادف است با عبارات ِ مضحکی چون سال ِ سرنوشت، سال ِ به ثمر رسیدن ِ دوازده سال تحصیل و… که همه‌ی این‌ها مزخرفاتی است که عده‌ای تلقین می‌کنند تا درب دکان‌شان همیشه باز باشد و صندوق‌شان پُر ِ پول. دانش‌آموزان و خانواده‌ها را می‌ترسانند تا جنس و خدمات بنجل‌شان؛ از مشاوره گرفته، تا انواع ِ کتاب کمک آموزشی و جزوه و تست و آزمون و… را به آن ملت ترس‌زده غالب کنند. امّا از بخت خوش؛ ما در مدرسه‌ای تحصیل می‌کردیم که معلم‌هایش هیچ سنخیتی با این تاجرمسلک‌ها نداشتند؛ چیزی که آن معلم‌ها برای ما ارایه کردند؛ انواع و اقسام جزوه و تست و نکته‌های کنکور و از این قبیل مزخرفات نبود؛ آن‌چه به ما هدیه کردند، عمر عزیزشان بود که وقف ما شد.

امروز که پنج شش سالی از آن روزها می‌گذرد، تنها چیزی که فراموش‌ام نمی‌شود، تعدادی معلم تکرارنشدنی‌ست که با منش‌شان – نه با تنش‌شان! – مسیر زندگی‌ام را تغییر دادند. جلسه‌ی اول مهر ِ سال پیش‌دانشگاهی‌مان بود و منتظر دیدن معلم ادبیات آخرین سال تحصیل‌مان بودیم. شخصی وارد کلاس شد و برخلاف تمام آن‌ها که پیش‌تر دیده بودیم، وقتی داخل آمد نه خودش را معرفی کرد و نه از درس‌اش گفت و نه از کنکور و نه از هیچ چیز دیگر. نشست روی صندلی معلم؛ دفتری را روی میز روبروی‌اش گذاشت و فقط گفت: «هر کس یک سوال از من بپرسد.» شک کردم. این اولین سنت‌شکنی بود. سابقه نداشت. کسانی که امروز مرا می‌شناسند با خود فکر می‌کنند که حتمن یکی از علایق‌ام در دوران دبیرستان باید کلاس‌های ادبیات بوده باشد. امّا برای این دسته لازم است توجیه کنم که من از کلاس ادبیات بیزار بودم. می‌پیچاندم و می‌رفتم فوتبال بازی می‌کردم. در ضمن تا قبل از 21سالگی‌ام هم، نه شعر می‌نوشتم و نه هیچ علاقه‌ای به شعر و شعرخوانی داشتم! و تمام مجموعه شعرها و علایق و مسائل ادبی‌ام، همه و همه به دوره‌ی پس از 21سالگی بازمی‌گردد! فقط دو معلم ادبیات داشتیم که فراموش‌شان نمی‌کنم: اولی معلم ادبیات سوم راهنمایی و دومی معلم ادبیات سوم دبیرستان‌مان. این دو را دوست داشتم و سعی می‌کردم که در کلاس‌های‌شان با علاقه شرکت کنم. ولی باقی سال‌ها از این کلاس فراری بودم، تا نوبت به سال پیش‌دانشگاهی رسید.

در طی سال‌های دوم و سوم دبیرستان، کلاس‌هایی چون کامپیوتر و تاریخ و ادبیات و قرآن و عربی و … را می‌پیچاندم و می‌رفتم می‌چپیدم در کتابخانه‌ی مدرسه‌مان. ثمره‌ی آن‌همه تلاش برای در رفتن و رو-در-رو شدن‌ام با آقای اسحاقی –مدیر مدرسه‌مان- ویتگنشتاین‌خوانی و گاهی مُرید فلاسفه‌ی قاره‌ای شدن و گاهی مُرید فلاسفه‌ی تحلیلی بودن و مسائل دیگری بود که در این نوشتار نمی‌گنجد. اما می‌خواهم به این اشاره کنم که کتابخانه‌ی مدرسه‌ی ما کتابخانه‌ی عجیبی بود. کتاب‌های بس عالی و نایابی در آن یافت می‌َشد.در هر زمینه‌ای که فکرش را بکنید.

سال اول دبیرستان یک کلاسی داشتیم به نام ریاضیات پیشرفته و یا یک همچین چیزی. معلم‌اش با معلم درس ریاضی وزارتی و تکمیلی فرق داشت. «صالح زارع‌پور» که از بچه‌های قدیم مدرسه‌مان بود و آن روزها دانشجوی ارشد، قرار بود به ما چیزهایی از ریاضی را بیاموزد که در هیچ کلاس دبیرستان ایرانی‌ای یافت نمی‌شد. انصافن هم این کار را کرد. اصلن این کلاس ایده‌ی خودش بود. از آن کلاس نکاتی را آموختم که هیچ وقت فراموش‌اش نمی‌کنم و خود صالح باعث شد که من هم امروز در کنار تمام کارهایم، معلمی را هم فراموش نکنم. یک حرف صالح از یادم نخواهد رفت. یک روز به جای درس‌دادن از ما خواست ورقی آماده کنیم و در آن هر چه فکر می‌کنیم در 30 سالگی خواهیم شد را بنویسیم (ای کاش این ورق را هنوز داشتم!) و بعد درباره‌ی همین آینده‌ای که در ذهن‌مان متصور بودیم، بحث کردیم. یک حرفی در انتها زد که آویزه‌ی گوشم شد. گفت: هر چه می‌خواهید بشوید و هر رویایی که دارید، کتابخانه‌ی مدرسه را فراموش نکنید؛ بروید و هر کتابی که در آن‌باره وجود دارد را بخوانید. بگذارید چهار سال دیگر با خودتان بگویید که می‌خواستم ریاضی‌دان شوم، پس همه‌ی کتاب‌های کتابخانه‌ی مدرسه را که مربوط به ریاضی بود خوانده‌ام؛ همین شد که من کتابخانه‌ام دیگر ترک نشد. مثل سیگاری به سیگار به آن احتیاج داشتم و نگذاشتم کتابی به آینده‌ی من ربط داشته باشد و نخوانده بماند.

روزی که هاشم میرزایی شد معلم ادبیات آخرین سال تحصیل‌مان؛ هیچ با خود فکر نمی‌کردم بالاخره کسی آمده که نه فقط اسم ویتگنشتاین و مارکس و هگل و یونگ و پوپر و… را شنیده؛ بلکه کتاب‌های آنها را هم خوانده؛ کسی پیدا شد که سر کلاس ادبیات پیش‌دانشگاهی، به بچه‌های کنکوری می‌گفت که «جامعه‌ی باز و دشمنانش» را بخوانید؛ «گریز از آزادی» را بخوانید. برای اولین بار کسی پیدا شده بود که می‌گفت: بخوانید، بگردید، ببینید… دیگر شک نداشتم که او می‌تواند «جان کیتینگ*» ِ ما باشد. سنت‌شکنی که کاش زودتر معلم ما می‌شد…

البته بودند معلم‌های دانا و فرهیخته‌ای که مثل او بچه‌ها را تشویق به خواندن می‌کردند. یکی معلم شیمی سال اول دبیرستان‌مان بود که متاسفانه یادم نیست نام عزیزش. اتفاقن بحث کردن سر کلاس از این‌جا شروع شد که اتفاقی یک کتاب تاریخی-داستانی دست من دید. کتاب را گرفت و نیم ساعت از چرایی لزوم کتاب  غیردرسی خواندن صحبت کرد. دیگری که از خاطرم نمی‌رود سید اکبر ساداتیان،‌ معلم فیزیک پیش‌دانشگاهی ما بود. که او هم دایم از کتاب‌هایی که خوانده بود، سفرهایی که کرده بود و تجاربی که کسب کرده بود، برای ما می‌گفت. از این‌که شب کنکورش تا صبح داشته چه کتابی می‌خوانده و بعد بی‌خواب و خسته رفته سر جلسه. که عاقبت من نیز چنین کردم. چند روز مانده به کنکور، برنامه‌ی کوه رفتم و شب کنکور هم تا صبح داشتم رمان می‌خواندم.

ولی یک فرق اساسی میان هاشم میرزایی و باقی عزیزان وجود دارد؛ آن‌ها فقط دعوت می‌کردند ولی هاشم میرزایی بچه‌ها را «برمی‌انگیخت» که در ادامه توضیح می‌دهم که مُرادم چیست از این سخن.

بارها و بارها گفته شده که معلم اگر معلم باشد نه میز و صندلی و تخته می‌خواهد و نه حتا درس. که پای کوه و در وسط خیابان هم می‌تواند معلمی کند و بچه‌ها را بیاموزد و بیازماید. ما از این معلم‌ها داشتیم که امروز به آن سال‌ها می‌بالیم. که به سمپادمان و مدرسه‌های‌مان افتخار می‌کنیم. به قول رضا که یادم هست در جایی مثال خیلی قشنگی زده بود، گفته بود در نظام آموزش-و-وپرورشی که همگان دانند گرفتاری‌اش معلم است؛ به قراری که اگر معلمی نتواند کلاس را اداره کند، ناظم می‌َشود؛ اگر ناظمی نتواند صف را به خط کند؛ مدیر می‌شود؛ و اگر مدیری مدرسه از دستش در برود؛ می رود منطقه و قس علیهذا تا برسد به صندلی وزارت. در یک همچنین نظامی، یافتن معلم واقعی، یافتن گوهر است.

زمانی محتوای علمی نزد اشخاص خاصی بود و اگر کسی می‌خواست چیزی بیاموزد باید نزد آن‌ها می‌رفت و شاگردی می‌کرد؛ حوزه‌های علمیه هنوز از این شگرد پارینه‌سنگی استفاده می‌کنند: علم نزد عده‌ای خاص است. اگر می‌خواهی عالم شوی باید شاگردی کنی و جور استاد بکشی. اما فراموش کنید همه‌ی این‌ها را. دوران این تفکر گذشته است. امروزه آکادمی خان بیشتر و بهتر از هر دانشگاهی برای آموزش شما ویدیوهای رایگان تهیه کرده. در خانه، پشت رایانه‌تان بنشینید و هر دوره‌ای را که علاقه‌مندید بگذرانید. آکادمی خان گرچه آغازگر فصل جدیدی در نظام آموزشی بود ولی هم‌اکنون، مشت ِ نمونه‌ی خروار است. با الهام از الگوی آکادمی خان هزاران تارگاه اینترنتی دیگر راه‌اندازی شده و خود من هم یک نمونه‌ی در دست ِ راه‌اندازی دارم. امروزه علم نزد عده‌ای خاص نیست، علم به رایگان در اینترنت و در دسترس همگان است. پس حالا زمان آن است که نقش و ارزش واقعی معلم برجسته شود. وقتی محتوای علمی همه‌جا در دسترس است؛ «معلم/مربی/استاد» ای خواهد ماند که چیزی بیشتر از محتوای درسی برای عرضه داشته باشد: معلم کسی‌ست که به شما می‌گوید چگونه باید درس خواند؛ نه این‌که برای درس، چه محتوایی را خواند. معلم کسی‌ست که می‌آموزد چگونه و کجا باید اطلاعات ارزشمند را پیدا کرد؛ اصلن فرق بین اطلاعات ارزشمند و غیر ارزشمند چیست؟ چیست که به اطلاعات ارزش می‌دهد؟ اصلن کار معلم آموختن دانش نیست. معلم راه ِ کسب دانش را نشان می‌دهد و هموارش می‌کند، کار معلم آموختن بینش درست و منش متعالی‌ست. معلم کسی‌ست که می‌تواند به شما تفکر و تجزیه و تحلیل انتقادی را بیاموزد؛ به شما مباحثه و تفکر سطح بالا را یاد دهد؛ به شما آفرینش و خلق را بیاموزد. به شما چگونه اندیشیدن را بیاموزد. برای چگونه اندیشیدن حتمن نباید فیلسوف بود و فلسفه خواند. برای منطقی فکر کردن و منطقی حرف زدن و منطقی برخورد کردن؛ حتمن نباید چند واحد درس منطق در دانشگاه گذراند. معلم کسی‌ست که این‌ها را می‌آموزد. اگر بخواهم در یک جمله معلم را تعریف کنم؛ آن جمله این است و فلسفه‌ی زندگی من هم:

«معلم کسی است که جاری بودن را می‌آموزد و شما را از راکد بودن خلاص می‌کند.»

و اگر بخواهم همین تعریف و نگرشم به معلم و معلمی را در یک کلمه خلاصه کنم؛ می‌شود:«برانگیزانندگی» معلم کسی‌ست که شما را «برمی‌انگیزاند» تا جاری شوید و راکد نمانید.

آبی که دو روز در برکه‌ای؛ چاله‌ای راکد بماند؛ می‌گندد. مزه‌ی بدی می‌گیرد. لجن‌زار می‌شود و بوی بدی می‌گیرد. این تکلیف آب است که در بین آدمیان به مایه‌ی پاکی بودن و روشنایی شهره است. حالا من نمی‌دانم چرا کسی بوی گند راکد ماندن این همه انسان را حس نمی‌کند؟ آب آن‌گونه به تعفن می‌افتاد و حالا وضع انسان راکد چه می‌شود؟

این‌ست نکته‌ای که می‌خواستم بیان کنم؛ هاشم میرزایی را به عنوان یک برانگیزاننده ستایش می‌کنم و امیدوارم که تعدادی اینچنین معلمان هر روز بیشتر شود. ما اینچنین آموزگاران، مربیان و استادانی می‌خواهیم.

خاطره‌ای خوش اگر از دوران دبیرستان‌مان در یاد هست، یکی‌اش کلاس‌های «جان کیتینگ» ِ سنت‌شکن ِ ما، هاشم میرزایی بود.

* اگر نمی‌دانید جان کیتینگ کیست، پیشنهاد می‌کنم چند ساعتی از وقت‌تان را برای نگاه کردن به فیلم «انجمن شاعران مرده» اختصاص دهید. نمی‌گویم فیلم خارق‌العاده‌ای‌ست. اما می‌گویم هر دانشجو/دانش‌آموزی باید یک‌بار ببیندش.

۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۲ ، ۲۲:۱۷

نویسنده: امیرپوریا مهری

چگونه می‌توان برنامه‌ریزی را آموخت؟

آشنایی‌ام با مفهوم برنامه‌ریزی به وقتی باز می‌گردد که دبستانی بودم، یکی از پسرخاله‌هایم کنکوری بود و دفتر بزرگ آبی رنگی داشت که روی‌اش نوشته بود: دفتر برنامه‌ریزی قلم‌چی. بماند که امثال قلم‌چی طی این سال‌ها از ندانستن و نا آگاهی و ترس خانواده‌ها و دانش‌آموزان کنکوری چه استفاده‌هایی کردند و چه پول‌هایی که به جیب نزدند. نقش قلم‌چی و امثالهم در بازار آموزشی ایران هیچ فرقی با دلالان بازارهای سکه و ارز و ماشین و مسکن ندارد. که از مریض بودن اقتصاد ایران و آموزش-و-پرورش این مملکت سواستفاده کرده و نبض بازار را به‌دست گرفته و هر بلایی که توانستند سر ملت آوردند و خون مردم را در شیشه کردند. قلم‌چی هم یکی از همین دلالان است که به جای بسازبفروشی و نمایشگاه ماشین و بنگاه املاک، دستش را گذاشت روی ترس ملت از کنکور و هر چه خواست کرد و هر چه می‌شد پول  کاسبی کرد. وقتی اقتصاد مریض است، وقتی سیاست مریض است، وقتی آموزش-و-پرورش مریض‌تر از همه است، نباید انتظار داشت که کسی دلسوزی کند برای دانش‌آموزان؛ این‌جا بهشت دلالان است. بهشت کفتارها و لاشخورها. در این مملکت جایی برای نخبه‌ها نیست. علی‌ای‌حال می‌خواهم کمی درباره‌ی برنامه‌ریزی بحث کنم. ببینید من با تمام سلول‌های بدنم بر این عقیده‌ام که ریشه‌ی همه چیز در ریاضی‌ست. همه‌ی دنیا را می‌توان با معادلات ریاضی توصیف کرد. زیبایی و هنر را هم می‌توان با معادلات به تملک درآورد. اگر بیکار داریم. اگر مشکل اقتصادی داریم. اگر موانع توسعه داریم؛ همه و همه برمی‌گردد به ریاضی. یکی از مشکلات مهلک مملکت ما وضعیت برنامه‌ریزی است. پنج سال پیش یک لات آسمان‌جُل به ضرب-و-زور حمایت کسانی که نمی‌توان اسم‌شان را در این نوشتار آورد، شدش رئیس جمهور ایران. اولین کاری که کرد انحلال سازمان برنامه-و-بودجه بود. مهم‌ترین و اصلی‌ترین نهاد برنامه‌ریزی کشور. حالا قضیه را از این زاویه نگاه کنیم: مفهوم برنامه‌ریزی چقدر در میان مردم ایران جاافتاده بود که از شنیدن چنین خبری شوکه شوند و رئیس دولت به اصطلاح منتخب‌شان را بازخواست کنند؟ اصلن دانش‌آموزان و دانشجویان ایرانی چیزی از مفهوم برنامه‌ریزی درک می‌کنند؟ مدیران و مسئولان و برنامه‌ریزان (اگر سازمان برنامه‌ریزی‌ای در کار باشد) از میان همین دانش‌آموزان و دانشجویان برخواسته‌اند دیگر. خانواده‌های ما، آن هم با این وضعیت اقتصادی چقدر از برنامه‌ریزی می‌دانند؟ پس مشکل ما ریشه‌ای‌تر از این حرف‌هاست.

حالا بیایید ببینیم چطور می‌توان این برنامه‌ریزی را یاد گرفت و یاد داد. بالاتر گفتم که همه چیز ریشه‌اش به ریاضی برمی‌گردد. پس برنامه‌ریزی هم ریشه در ریاضیات دارد. حالا چگونه و در کدام مبحث؟ پاسخ من این‌ست: برنامه‌نویسی. من برنامه‌نویسی را همیشه به نردبانی تشبیه کردم که پایانی ندارد: نردبان موفقیت. اگر می‌خواهید موفق شوید لازم نیست انواع و اقسام کتاب‌ها و مجله‌های موفقیت در سه سوت را بخوانید؛ به سمینارهای احمق‌هایی که می‌خواهند در سه روز راه صد ساله بروند سَرَک بکشید؛ و یا ساعت‌ها با مشاورهای گران‌قیمتی که از سرکیسه‌کردن امثال شماها به نان و نوایی رسیده‌اند، جلسه بگذارید؛ تنها کافی‌ست برنامه‌نویسی بدانید! از امروز تا صد سال دیگر نیاز بشریت و کره‌ی زمین به برنامه‌نویسی کمتر از نیاز انسان و جانداران و گیاهان هوازی به اکسیژن نیست. به لیست پول‌دارترین آدم‌های روی زمین نگاهی بیاندازید. چند نفرشان از راه نرم‌افزار و شرکت های نرم‌افزاری به این ثروت رسیدند؟ بیل گیتس با مایکروسافت‌اش؛ لری پیج و سرگئی برین با گوگل؛ مارک زاکربرگ با فیس بوک و…. این‌ها را به این علت مثال زدم که همه می‌شناسند. شاید بسیاری از شما لری الیسون بنیانگذار و صاحب اوراکل را نشناسید. برای یادگرفتن برنامه‌نویسی تنها چیزی که نیاز دارید؛ یک عدد رایانه‌ی متصل به اینترنت است. حتا کتاب‌ها و منابع موردنیازتان را هم می‌توانید به رایگان در وب بیابید. وقتی شروع به برنامه‌نویسی می‌کنید، ناخودآگاه شگردهای ریاضی‌ای را یاد گرفته و استفاده خواهید کرد که شما را برنامه‌ریز بار می‌آورد. اصول و فنون برنامه‌ریزی نیاز به آموختن هیچ چیزی ندارد الا برنامه‌نویسی. در برنامه‌نویسی یاد می‌گیرید هدف چیست. چه چیزهایی را می‌خواهید و چه چیزهایی را نمی‌خواهید. چگونه برای رسیدن به خواسته‌تان برنامه‌ای را تنظیم کنید و تمام حالات ممکن را در نظر بگیرید. می‌خواهید درآمدتان دو برابر شود. خیلی خب. برنامه‌ای بنویسید که تمام راه‌های ممکن را برای رسیدن به این هدف را بررسی کند و بهترین راه را نشان دهد.

به نظر من بهترین برنامه‌ریزها؛ برنامه‌نویس‌های حاذقی هستند. هیچ‌کس برنامه‌نویس خوبی نخواهد شد مگر این‌که برنامه‌ریز خوبی باشد.

برنامه‌نویسی نردبان موفقیت است. هر علاقه‌ای که دارید؛ در هر رشته‌ای که درس خوانده‌اید و یا می‌خواهید بخوانید؛ برنامه‌نویسی را فراموش نکنید. هیچ رشته‌ای نیست که نیاز به نرم‌افزار نداشته باشد. نرم‌افزار اتمسفر دنیای امروز است. اگر هیچ وقت هم اقدام به برنامه‌نویسی عملی نکنید؛ حداقل مهارت‌های برنامه‌ریزی را آموخته‌اید. حداقل می‌توانید در زندگی‌تان یک برنامه‌ریز موفق باشید.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۸۹ ، ۰۸:۴۲

نویسنده: گلاره گودرزی

فرشته‌ی نگهبان ِ من

این‌که شکل‌های عجیب و غریب ِ تووی روزنامه برایم معنا پیدا کنند، بزرگترین آرزوی 7 سالگی من بود و این شد نقطه‌ی شروع ِ آشنایی من با فرشته‌ی نگهبانم.

برای اوّلین سال ِ‌ تحصیلی فرشته لوحه‌هایی را آماده کرده بود که تووی آن دخترها رَخت پهن می‌کردند و پسرها توپ بازی. و ما یکی یکی می‌رفتیم پای تخته و برای لوحه‌ها داستانی می‌ساختیم…

به درس ِ «ژ» که رسیدیم، همان که از دست ِ‌ ژاله خون ِ‌ زیادی آمد، احساس می‌کردم آدم ِ مهمی شدم، چون تابلوی مغازه‌های تووی راه ِ‌ مدرسه را می‌خواندم. امّا فرشته آرام تووی گوشم گفت: آدم‌های مهم‌تر از من زیادند،‌ مثلن بغل دستی‌ام که تمام ِ دیکته‌هایش را 20 می‌گیرد. و از آن روز به بعد، من تمام ِ توانم را گذاشتم تا آدم ِ مهمی شوم.

بنابراین وقتم را صرف خواندن کتاب‌هایی می‌کردم که فرشته گفته بود باید بخوانم. در این مدت چیزهای عجیب ِ زیادی یاد گرفتم؛ مثلن در کتاب ِ‌ِ اجتماعی خواندم سومری‌ها به جای پول با چه چیزی تبادل ِ کالا می‌کردند، ولی هیچ وقت معنی زندگی اجتماعی را نفهمیدم. یاد گرفتم مفعول به منصوب است و اگر نباشد اعرابش محلی است، 6 سال هر هفته عربی خواندم ولی هنوز بدون ترجمه معنای کلی آیات ِ قرآن را هم نمی‌فهمم. آیاتی که اعتقادم،‌اعمالم، قانون ِ کشورم و حتا حقوق ِ شهروندی‌ام براساس ِ آن تعریف شده. 8 سال فرشته برایم کتاب ِ قرآن آماده کرد تا بخوانم، حالا خوب می‌خوانم، امّا تنها تلاوت می‌کنم، آیات ِ زیادی را از بَرَم ولی نمی‌دانم هیچ کدام برای چه نازل شده.

به سال ِ دوّم دبیرستان که رسیدم فرشته حرف‌های بانمکی زد، مثلن گفت اگر می‌خواهی هنر بخوانی باید بروی فنی-حرفه‌ای زیرشاخه‌ی خدمات و اگر می‌خواهی زودتر وارد ِ بازار ِ کار شوی باید بروی «هنرستان». گفت اگر خوب مساله‌ی ریاضی حل کنی، لازم نیست چیز زیادی درباره‌ی بدنت – احتمالن تنها چیزی که همیشه همراهت هست – بدانی، مثلن اگر ترمودینامیک بخوانی، لازم نیست بدانی معده حدودن کجاست، حدودن باید چه کرد تا مدت زمان ِ بیشتری برای‌مان کار کند.

می‌گفت: «همه چیز که تووی کتاب ِ درسی جا نمی‌شود.» راست هم می‌گفت، تووی کتاب‌های بعضن پُرحجم ِ درسی ِ ما گاهی هیچ چیز جا نمی‌شد. پیش ِ خودم فکر کردم شاید باید بعضی چیزها را خودم بخوانم، ولی فرشته تذکر داد که داری راه ِ اشتباه را انتخاب می‌کنی. زمانی را که تو صرف ِ خواندن ِ هر چیزی جز درس می‌کنی، هم سن-و- سال‌هات آن چیزی را می‌خوانند که من گفتم خوب‌ست و آدم‌های مهمی می‌شوند. دانستن ِ هر چیز ِ اضافه‌ای این خطر را داشت که بقیه‌ آدم‌های مهم‌تری شوند و این خبر ِ خوبی نبود. ‌فرشته به ما یاد داده بود که نمره‌ی خوب ِ ما تنها زمانی دیده می‌شود که نمره‌ی بقیه خوب نباشد، و البته این تنها چیزی نبود که از او یاد گرفتم. 13 سال‌ست که فرشته با من‌ست، بیشتر از این‌که تصمیم‌های خانواده‌ام را اجرا کنم، به آن‌چه عمل کردم که او گفت درست است. هر روز سر ساعتی که او خواست به مدرسه رفتم با لباسی که او رنگ و شکلش را تایید کرده بود، هر وقت او گفت امتحاناتم شروع شد و هر وقت او گفت تمامش کردند. او گفت چه حرف‌هایی باید در مدرسه به من گفته شود و چه حرف‌هایی نباید، باید و نباید مدل ِ موهایم و حتا اندازه‌ی بلندی ناخن‌هام را او برایم تعیین کرد. و حالا من، دست‌پرورده‌ی خودش هستم.

فرشته‌ی مهربانم، هر چه گفتی انجام دادم و آدم‌های زیادی را می‌بینم که هر چه تو گفتی انجام داده‌اند و همیشه بهترین‌های آزمون ِ تو بوده‌اند، ولی آن طور که تو از 7 سالگی قول داده بودی آدم‌های مهمی نشدند. در این 13 سال که سنگینی سایه‌ی تصمیم‌هات را روی لحظه-لحظه‌ی زندگی‌م حس می‌کردم، راست‌اش به همه چیزت عادت کردم حتا امتحان‌هات: من بلد نیستم بدون ِ امتحان‌های تو چیزی یاد بگیرم. اصلن به جز خواندن و فهمیدن کتاب‌های تو کار ِ دیگری بلد نیستم و گاهی فکر می‌کنم این دقیقن همان چیزی‌ست که تو خواستی. فرشته‌ی عزیزم، من فرصت ِ زیادی برای زندگی کردن ندارم و احساس می‌کنم بیرون از دنیای من و تو و کتاب‌های‌مان اتّفاق‌هایی می‌اُفتد که من از آن‌ها سر در نمی‌آورم. چیزهایی هست که من نمی‌دانم، مثلن راه ِ درست زندگی کردن را. تو فرشته‌ی برآورده کردن ِ آرزوی 7 سالگی من و تمام ِ بچه‌های ایرانی بودی وهستی هنوز؛ چه کنم؟

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۸۹ ، ۱۸:۱۶