پساسمپاد

گروه‌نوشت دانش‌آموخته‌گان سمپاد

پساسمپاد

گروه‌نوشت دانش‌آموخته‌گان سمپاد

پساسمپاد پیش‌تر در بلاگر، وردپرس و بلاگ دات کام قرار داشت. این آوارگی و مهاجرت‌های ناخواسته به دلیل مشکلات و محدودیت‌هایی بود که از سوی قدرت حاکمه به فضای اینترنت تحمیل شده. پس از مشکلات فراوان خوشبختانه یک خدمات‌دهنده‌ی مردم‌دار داخلی در زمینه‌ی بلاگ‌نویسی یافتیم و تصمیم گرفتیم که بایگانی کامل "پساسمپاد" را به بلاگ بیان منتقل کنیم. در راه این انتقال‌ها و آوارگی‌ها متاسفانه کامنت‌ها و تعدادی فایل و عکس از دست رفتند...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۳ مطلب در آبان ۱۳۸۹ ثبت شده است

نویسنده: ندا پاکدامن

من، نوح یا حوا

عقب که می‌روم به نوح می‌رسم، فکر کنم یک چیز را جا گذاشت، با این همه، قدرتِ جبران اشتباه حوا را داشت، نداشت؟؟

– فراموش نکنیم که آدم اشتباه نکرد-

«احساس می‌کنم هرگز نبوده قلب من این سان…» کبود و سست

کاش بودم تا خودم کشتی‌اش را خرد می‌کردم. آخر پیرمرد تو در بقای نسل آدمی چه دیدی؟

حسین می‌گفت :«چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان. نه به دستی ظرفی را چرک می‌کنند نه به حرفی دلی را آلوده. تنها به شمعی قانع‌اند…و اندکی سکوت»

نه اشکی برای ریختن دارند، نه گوشی برای شنیدن. ما را باش که جز گوش مردگان درگاهی برای شنیده شدن نداریم. - استفاده از صیغه‌ی جمع درباره‌ی خودت وقتی «من ئه مفرد» ات در تمام دنیا فقط همین یک «من ئه مفرد» است، نوعی دیازپام به حساب می‌آید -

گاهی می‌گویم کاش یک گوش زنده داشتم، خدایا یک جفت پیشکش، دانه‌ای هم کفایت می‌کرد اگر می‌بود. مگر نه اینکه به ازای هر دهان دو گوش آفریدی؟ با احتساب دهان‌های بسته میلیارد ها میلیارد گوش اضافه آمده، نقص از آفرینش توست یا آفرینش من که یک دانه هم ندارم؟؟

اما بعد درست در همین لحظه چشمم به دیواره‌ی ایمان و اعتماد می‌افتد. چه ترک‌هایی که بر دیوار است! در همین لحظه به یاد کرم اطمینان می‌افتم – چه موقرانه برج «بودن» ام را جوید-  فکر می‌کنم… و فکر می‌کنم به پدیده‌ی اعتماد

به هر گوش زنده‌ای که تکیه کردم در بحبوحه‌ی چنان «فرو ریختن» ای قرار گرفتم که در آن تنها سوختن برایم ملاک شد و ساختن دیگر پشیزی نمی‌ارزید

 باز می‌رسم به اینکه چه «همدمان» بی‌دردسری هستند مردگان! چه اجتماعی گسترده‌تر از آنها برای تنها نبودن؟ و چه دیواری امین‌تر از آنان برای تکیه دادن؟

هرگاه برای فرار از تنهایی به وسوسه‌ی اعتماد آلوده شدی به این فکر کن که آیا چون آلوده بودی آمدی یا چون آمدی آلوده شدی

اگر اولی بود، به تمامی چشم‌ها و گوش‌ها اعتماد کن تا لذت ذره ذره ترک برداشتن و فرو ریختن را تجربه کنی. تکیه کن تا اهلی شوی تا بسوزی تا بودنت را ارضا کنی و بعد… پاک برگردی

و اگر دومی بود، به پاس آلوده شدن و در راستای پاکی، یک شاخه گل کفایت می‌کند. سرخ یا زرد شاداب یا پوسیده فرقی نمی‌کند، روی هر سنگی که خواستی بگذار، تا ببینی این هم دمان بی دردسر تنها گوش‌های امین تو هستند…

به راستی که آفرینش تو نقص نداشت، تمام نقص در «بودن من» بود!

خود ئه «پایان» اینجا نیست اما نفس که بکشی عطرش چرا...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۸۹ ، ۱۱:۵۲

نویسنده: امیرپوریا مهری

گفتگو با دیوار

در کشور ما سخن گفتن با دو گروه، مصداق واقعی گفتگو با دیوار است، اوّل مسئولان نظام آموزش و پرورش؛ دوّم خود ِ دانش‌آموزان. از آن‌جا که این دانش‌آموزان دست‌پخت همان مسئولان‌اند، نمی‌توان انتظار بیشتری هم ازشان داشت. به هرحال امروز که روی مدارس متمرکز می شویم تا بررسی کنیم که هدف از حضور دانش‌آموزان در مدرسه‌ها چیست و در اصل هدف از خود درس خواندن چیست، و چنین پرسش‌هایی را از گروه‌های مختلف دانش‌آموزی، معلم‌ها، اولیا و مسئولین می‌پرسیم به عمق فاجعه‌ی آموزشی-تربیتی این کشور بیشتر پی می‌بریم. در این نوشته‌ی کوتاه تنها اشاره‌ی کوتاهی می‌کنم به چرایی جدایی دانش‌آموزان از چیستی حقیقی مدرسه، یعنی: چرا دانش‌آموزان ما دانش‌آموزانی واقعی نیستند؟

وقتی روی دانش‌آموزان مطالعه می‌کنیم که چرا از تعطیلی‌های متعدد، بی‌دلیل و بدون تفکر مدرسه‌ها، این چنین استقبال می‌کنند، به نتایج جالبی می‌رسیم. مدرسه‌های ما جاهایی هستند که دانش‌آموزان مجبورند ساعت‌های طولانی بنشینند و گوش باشند تا شاید با این بازدهی فوق‌العاده‌ی مدارس ما! مطلبی را بیاموزند. حال آن که می‌دانند در محیطی بیرون از مدرسه، در مجلات، بازی‌های رایانه‌ای، اینترنت و… هم اطلاعات کامل‌تر و مفیدتری به دست می‌آورند و هم این‌که در تعاملی چندگانه با محیط آموزشی جدیدشان خواهند بود. آن‌ها در اینترنت و بازی‌های رایانه‌ای و مجلات و کتاب‌های دیگر؛ آن‌چه را می‌یابند که مطلوب دل‌شان است، پاسخ پرسش‌های بی‌پایان ذهن‌شان، برطرف‌کننده‌ی عطش کنجکاوی‌هایشان، و در یک کلام همانی‌ست که آنها می‌خواهند. در این محیط‌های آموزشی برخلاف مدرسه، آنها خودشان به‌دنبال یادگیری‌اند، پس در محیط جدیدشان غرق می‌شوند و با آن تعامل می‌کنند و چون این محیط‌ها چندرسانه‌ای و تعامل‌پذیرند، محیطی عالی برای ارتباط دانش‌آموزان تشنه‌ی یادگیری و ماجراجویی فراهم می‌سازند. این نخستین و اصیل‌ترین فاجعه‌ی نظام آموزشی ما از نقطه نظر من است. ما نیاز به اصلاحات گسترده‌ای از این منظر داریم. خود ِ کلاس‌های درسی، شکل تشکیل ِ آنها، میز و صندلی‌ها، ابزارهای آموزشی کاربردی در کلاس‌ها، معلم‌ها و کتاب‌ها و نگرش خود ِ دانش‌آموزان نیز، همه و همه نیاز به اصلاح و بازطراحی دارند. البته این دانش‌آموزان‌اند که باید بررسی کنند خواهان چه ابزاری برای آموزش در کلاس‌شان هستند، علاقه‌مندند که شکل و فرم کلاس‌شان چطور باشد، در کجا و چگونه تشکیل شود، تا در نهایت نیازهای‌شان دست‌کم برای خودشان مشخص شود، و مدرسه‌ی آرمانی در ذهن‌شان شکل بگیرد، تا بتوانیم به سوی آن حرکت کنیم. فراموش نکنید که تغییر، نیازمند تخیل و پرواز اندیشه است. در خصوص مسئله‌ی معلم‌ها به نظرم کم‌لطفی ست اگر بخواهم نوک پیکان مشکلات را طرف آنها بگیرم. چرا که در این نظام پوسیده‌ی به گل نشسته‌ی آموزش و پرورش، خود ِ این معلم‌ها بودند که پیشتاز اصلاحات و بهبود روند تربیتی-آموزشی شدند. در نهایت به مشکل اساسی یعنی کتاب‌های درسی می‌رسیم. چند پرسش از گردآورندگان، نویسندگان و تهیه‌کنندگان این کتاب‌ها طرح می‌کنیم تا مقصودمان را بیان کنیم. به نظرتان، در هنگامه‌ی نگارش این کتاب‌ها، هدف و دورنمایی از نیازها، و پاسخ به آنها، طراحی شده است؟ کتاب‌های کنونی از چه لحاظ قابل دفاع هستند؟ علمی؟ بار آموزشی؟ شیوه‌ی نگارشی؟ طراحی درست مباحث؟ گردآورندگان این کتاب‌ها تابه‌حال از خود پرسیده‌اند که چرا دانش‌آموزان برای آموختن محتوایی که در این کتاب‌ها گنجانده شده، مجبورند از کتاب‌های خود-آموز و سایر کتاب‌های کمک-درسی استفاده کنند؟ اگر کتاب‌های درسی ما به شیوه‌ی خود-آموز نوشته نشده‌اند، یا به قول مقدمه‌ی یکی از همان کتاب‌ها، به شیوه‌ی «روش فعال آموزشی» نگاشته شده‌اند؛ پس چرا همه‌ی معلم‌های دل‌سوز و تراز اول این مملکت خودشان دست-به-کار شده‌اند و جزواتی برای آموزش به شیوه‌ی پویای همان درس‌ها تنظیم کرد‌ه‌اند و به دانش‌آموزان‌شان می دهند؟

متن بالا در شماره‌ی هفتم (25آذر88) نشریه‌ی سمپادیا منتشر شده بود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۸۹ ، ۲۲:۵۸

نویسنده: محمدعلی اعرابی

پ.ا:

تمام ِ روز را روی صندلی نزدیک ِ کافه نشسته بود؛ در خیابان ِ اصلی شهر. هیچ کس با او سخن نگفت. او نیز تنها به مردم می‌نگریست. نمی‌توانست سخن گفتن؛ دیگر جز نعره زدن کاری از او ساخته نبود. در میان انبوهی از مردم، تنهاترین بود. در عین حال، نمی‌توانست حضور کسی را که همواره همراهش بود، تحمل کند.

هوا تاریک شد. Fluencia به سمت ِ محلّ ِ سکونت‌اش حرکت کرد. بیرون ِ شهر بود. در اتاقی چوبین می‌زیست. اتاقی نسبتن بزرگ؛ با یک در و یک پنجره‌ی کوچک، در میان دیوار سمت چپ در. روی دیوارها پر بود از ابزار آلات. خبری از تخت خواب نبود. شب‌ها را تا صبح نمی‌خوابید. در تمام ِ راه می‌دانست تعقیب می‌شود. همواره حضور او آزارش می‌داد. فردی مانند سایه دنبالش بود: Stalker لحظه‌ای او را به حال ِ خودش نمی‌گذاشت. هیچ گاه جلو نمی‌آمد، با او سخن نمی‌گفت. تنها او را تعقیب می‌کرد. خودش را به او نشان نمی‌داد. لباسی بلند بر تن داشت و با کلاهی که به لباس متصل بود، صورتش کاملن در تاریکی فرو می‌رفت. کسی نمی‌توانست او را ببیند. احتمالن زیر کلاه هم ماسک به صورت زده بود.

به اتاقک رسید. لحظه‌ای مکث کرد. دور و برش را نگاه کرد. کسی را ندید. وارد اتاقک شد. رفت و زیر ِ پنجره نشست. مهتاب بود. به یاد گذشته افتاد. به یاد Nina نمی‌توان گفت وجدانش ناراحت بود. Fluencia بی‌وجدان بود. اما هرگز نمی‌توانست اتفاقاتی را که به خاطر Nina برایش افتاده بود را فراموش کند. از همه‌ی مردم طرد شده بود. چه بلاهایی که برسر ِ دختر بیچاره نیاورده بود. هوا گرفت. شب در سیاهی فرو رفته بود. حضور Stalker را بالای سرش، در بیرون اتاق حس می‌کرد، اما نمی‌توانست حضور اورا از سایه‌اش که بر کف ِ اتاق خواهد افتاد تشخیص دهد. ابرها جلوی ماه را گرفته بودند.

یک حرکت سریع کرد. ناگهان ایستاد و دورانی نیم‌صفحه کرد: رو به پنجره شد . Stalker در دو وجبی او  — بیرون پنجره  — ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد. نتوانست بر اعصابش تسلط یابد. دیگر نمی‌توانست تحمل کند. نعره‌ای زد. رویش را به سمت اتاق برگرداند. به سمت اره برقی رفت. آن را برداشت. به سمت پنجره نگاه کرد Stalker .آن‌جا نبود. به سمت در رفت. در راه ارّه‌برقی را روشن کرد. با آن در را شکافت. از لای چوب‌ها عبور کرد. بر خشم خود مسلط نبود. Stalker مقابلش، درست چند قدم آن‌طرف‌تر ایستاده بود. از کلّ ِ هیبت ِ او، تنها دو چشم براق پیدا بود که به او می‌نگرد. Fluencia نعره‌ای برآورد« :از من چه می‌خواهی؟»

او تنها ایستاده بود و او را می‌نگریست. Fluencia به سمت ِ او حمله برد. آخرین نعره‌اش را زد. ارّه‌اش را پای گردن او گذاشت. هر چه ارّه بیش‌تر در گردن او فرو می‌رفت، صدای عربده‌ی Flencia زیرتر می‌شد. اره تمام مقطع را طی کرد. سر ِ او از تنش جدا شد و ارّه از دستش به زمین افتاد. Stalker هم‌چنان به او می‌نگریست. این بار به سر قطع‌شده‌ی او…

پ.ن:

а . یک مرد ۵۸ ساله انگلیسی پس ازدریافت ِ حکم ِ تخلیه و اخراج از آپارتمانی که در آن سکونت داشت، از فرط ناامیدی با یک ارّه‌برقی سر خود را قطع کرد!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۸۹ ، ۱۹:۴۴