پساسمپاد

گروه‌نوشت دانش‌آموخته‌گان سمپاد

پساسمپاد

گروه‌نوشت دانش‌آموخته‌گان سمپاد

پساسمپاد پیش‌تر در بلاگر، وردپرس و بلاگ دات کام قرار داشت. این آوارگی و مهاجرت‌های ناخواسته به دلیل مشکلات و محدودیت‌هایی بود که از سوی قدرت حاکمه به فضای اینترنت تحمیل شده. پس از مشکلات فراوان خوشبختانه یک خدمات‌دهنده‌ی مردم‌دار داخلی در زمینه‌ی بلاگ‌نویسی یافتیم و تصمیم گرفتیم که بایگانی کامل "پساسمپاد" را به بلاگ بیان منتقل کنیم. در راه این انتقال‌ها و آوارگی‌ها متاسفانه کامنت‌ها و تعدادی فایل و عکس از دست رفتند...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۲ مطلب با موضوع «ادبی» ثبت شده است

نویسنده: ندا پاکدامن

آمدن«واقعه شد»

گفت: «آفریدم»

– این ابتدای گفتگوی جهان‌آلود ِ من بود با پروردگارم-

اولین سوال‌ام این بود:
«مگر می‌شود؟!»

گفت: «من
آفریدم!»

– دنبال سوالی می‌گشتم برای توجیه آن میلادـ

پرسیدم:»عبور ِ معصومانه‌ی کدامین معجزه بود که به میمنت سروده‌ی مقدس‌اش عاشق شدی؟ می‌گویند مست بودی که آفریدی به حقیقت خالصانه‌ی کدامین شراب؟!»

پاسخ داد: «آن‌که از من میلاد یافت نه خود سرود بود که همه «امکان سرودن» بود. حقیقت ِ خالصانه، میمنت و اعجاز همه در میلاد ِ آفریده‌ی من بود که متبلور شد.»

پرسیدم: «چگونه زندگی را به او شناساندی، او را به گهواره معتمد کردی، قدرت ِ حرف زدن به زبان آفرینش را از او گرفتی و او را به سلاح فریاد مجهز کردی؟»

گفت: «من او را برای صحبت به زبان آفرینش نیـافریدم، زبان ِ خـداوندگاری را برای او نمی‌خواستم. زبان تکلم او کمال آفرینش من است. من او را خلق نکردم تا به زبان پرستش سخن بگوید. زبان محــــراب برای ملائک است. اویی که من آفریدم کمال ملائک است
زبان کودکی‌اش فریاد و زبان زندگی‌اش عشق است.»

پرسیدم : «زاده‌ی توست؟»

گفت: «مولود ِ من خود «امکان» زاده شدن است.»

گفتم: «در سرای خدایان هدیه‌ی میلاد مرسوم است؟ یا که در آنجا وفات را ضیافتی برپاست؟»

پرسید: » تو از جهان چه داری؟»

گفتم: » تاکنون گمان می‌کردم تو را اما اکنون می‌بینم این صاحب ولادت نیز خود جهانیست:

او فریاد است!، ساختمان تکلم عشق است!، میمنت آفرینش است!، سرود نیست، که خود امکان سرودن است!، کمال ملائک است!، امکان زاده شدن و زیستن است!…
کاش از این جهان عظیم نیز سهمی داشتم؛»

گفت: «برای پذیرش ِ هدیه‌ی میلادت آماده‌ای؟»

پرسیدم: «من؟!!»

پاسخ داد: «مگر نمی‌خواستی بدانی خدایان چگونه هدیه‌ی میلاد می‌دهند؟»

گفتم: «بله، ولی…»

گفت: «از آن ِ تو!»

-من جز سکوت فریادی برای گفتن نداشتم-

گفت: «آن جهان عظیم،
از آن ِ تو………………..»

*آنجا بود که فهمیدم من ذره‌ای از توانایی ابرم

در بارش*

میلاد تو نه خود یک ولادت ساده که پیشکشی بود از طرفِ خدای من
دیر فهمیدم، تو همان وعده‌ای بودی که آفریدگار، در آغاز زمان آفریدگاری به واسطه‌ی آن مرا راضی کرد تا در این جماعت ِ انسان زندگی آغاز کنم.

و این آورد عظیم پروردگار تنها سهم من از این جماعت انسان شد…

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۸۹ ، ۱۴:۲۲

نویسنده: ندا پاکدامن

سوختن از پا ها شروع شد

ونهایتن این زمین بود که در شرافتمندانه‌ترین طرح یک اقدام، وجودی بی‌وزن را شعله‌ور کرد.

سوختن ابتدا از پاها بود که شروع شد. سوختند. چشم سالم بود و می‌دید پوستش چگونه ذوب می‌شود. کیفرخواست بدن زمین به جرم یک تجاوز دائم و لمس بی دغدغه‌ی حریم آن بدن که می‌سوزاند، پوستی بود ازآن گام‌ها که می‌سوخت. پاها می‌سوختند… پوست… گوشت… درد… استخوان… درد کمرنگ شد وقتی دید پاسخ سال‌های سال بی‌حرمتی قدم‌ها، تنها یک لحظه سوختن بود.
پاها تا مچ خاکستر شده بودند که نوبت به زانوان رسید. ساق‌هایم خاکستر شده بودند و شمایل آدمی را داشتم که انگار زانو زده بود.
آیا تا ابد باید زانو بزنم؟ به چه کسی؟ آیا این چیزی بود که زمین از من می‌خواست؟ یک عبادت ابدی بی‌معبود؟ اما نه، با زانوان سوخته که دیگر هرگز نمی‌شد زانو زد!
ترسیدم یک آن از پادشاهی که نبود اما شاید اگر می‌بود، سزای بی‌حرمتی‌ام سیاهچال بود.
– گفته‌اند در سرای بزرگان باید زانو زد؛ تا ابد؛ بزرگان بازماندگان یک عبادت بی‌ریشه‌اند که نیاز عابد‌انگاری معبودشان می‌کند-
سوختن همچنان ادامه داشت، من ذوب می‌شدم و انگار هر لحظه که می‌گذشت بیشتر در زمین فرو می‌رفتم. غرق در طیف سرگرم‌کننده‌ی رنگ‌ها و نورها بودم که حاکی از سوختن مرحله به مرحله‌ی بافت‌ها بود. میزان مقاومت لایه‌های متفاوت بدن تحسین برانگیز بود؛ پوست که جلودار نبرد با آتش بود و انگار از بی‌کفایتی درونی‌تر ها با خبر بود، چنان ایستادگی می‌کرد که آتش نفس نفس زنان و رنگ‌باخته به گوشت می‌رسید. ماهیچه‌ها به راحتی تسلیم می‌شدند که این تسلیم بویی مشمئز کننده داشت. و در آخر نوبت به استخوان می‌رسید، او هم که انگار از قبل با خاکستر کنار آمده باشد، چنان بی‌درنگ می‌سوخت که قهقهه‌ی پیروزمندانه‌ی آتش حتا با گوش هم شنیده می‌شد.
بویی که می‌آمد همه‌اش از سوختن گوشت و پوست و … نبود، خوشحال بودم که جسم و روحم با هم سوزانده می‌شوند.
لحظه‌ی نابی بود وقتی آتش به قلب رسید. پایداری او که از حراست یگانه‌اش از ته مانده عشق‌ها آب می‌خورد، او را به بقا وامی‌داشت. پیچ‌و‌تاب می‌خورد، این طرف و آن طرف می‌پرید، از دیواره‌ی رگ‌ها آویزان می‌شد، تقلا می‌کرد، می‌تپید و تقلا می‌کرد. آتش هم متعجب از این‌که چرا هیچ عضوی تا این حد از سوختن گریزان نبوده، قلب را آرام آرام بلعید.
آتش خسته بود و دیگر فقط یک سر باقی بود.
دهان که سوخت، چیزی تغییر نکرد. انگار از قبل به چنین سرانجامی برایش رضایت داده باشیم. انگار این پایان مقرر که جزای تمام گفتن‌ها بود، جایی برای اعتراض نداشت.
دیگر نه بویی احساس می‌شد و نه صدایی شنیده، تعجبی هم نداشت.
مغز که سوخت انگار خوشحال هم شدم.
آخرین عضو، آخرین بازمانده که سوزش‌اش آن‌قدر نرم و آرام انجام شد که ترسیدم مبادا سالم باقی بماند و تا ابد فقط ببیند، چشم‌ها بودند. آنها تا آخرین لحظه دیدند
خاکسترهایی با رنگ‌های متفاوت
بدنی سوخته، اما سرد
آرام
پوکه‌هایی از جنس استخوان
و چند قطره مایع سیاه قیر مانند که درست در محل آغاز سوختن به زمین ریخته بود؛ محل استقرار پاها
دیگر نه ترسی بود
نه دردی
خیال‌شان که راحت شد
بستند و
خوابیدند…

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۸۹ ، ۱۱:۱۹

نویسنده: ندا پاکدامن

انسان، انسان است

در نقطه‌ای از هستی ایستاده‌ام که آیندگان را توان مرور، و گذشتگان را توان بینش نیست.

در مکانی از هستی ایستاده‌ام که انسانیت، مجال تعریف می‌یابد.
یگانگی خرد شده و وحدت مجزای کلمه‌ی انسان
به راستی چیست در پس پرده‌ی این به ظاهر هست‌ها
انگار در من دوره می‌شود انسانیت…
انگار
قدرت کشتن است و مجال بروز ددمنشی. تبلور توان خیانت
آن زمان که خنجر به دست گرفت، یک لحظه انگار خویشتن ِ خویش را حس کرد.
بروز نیاز اطمینان است در ورطه‌ی کشتار حتا،
آن زمان ه یال آن مادیان سرخ یال را نوازش داد فهمید انسان است.
توان راه‌یابی است در فضای گم شده‌ی زمان،
گذر از دیروز و هرآنچه در سیطره‌ی اوست، نگاه به فردا و هرآنچه هم رزم اوست،‌ و با تمام این‌ها، سکنای در حال
حال زایشگر
حال تپنده
مسخی‌ست زاییده‌ی مرور عشق
ویرانی آبادی ویرانی آبادی …
و انسانیت در این جدال مکرر وحدانیت مخروبه‌ی خود را انگار باز می‌یافت.
آن زمان که خود را مجاز یافت به تجربه‌ی عشق، آن زمان که توانست قلبش را در صف تنبیه، در انتظار فلک بکارد، یقین کرد انسان است.
اقتدار در عبور، عبور از زمانی به زمانی، از آوایی به آوایی و از شوری به شوری، تاجی از الماس بر شاهندگی بودن‌اش نهاد.

انگار زاییده‌ی اطمینان است، تجلی عشق، اوجی‌ست از انتقام و عبوری‌ست یگانه.
انگار فراتر است از بازیگری بیگانه که «خرامان، با تبختر به صحنه بیاید و پس از دمی دیگر آوازی از او نیاید»
انسان انسان است
لحظه‌ای و انگار حتا لحظه‌ای «عشق بودن» او باری فراتر است از ساعت‌ها مرگ، قصه‌ها تولد و مفهوم ساده‌ی هستی و نیستی در پرتو ِ جبر ِ زایش…

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۸۹ ، ۲۳:۰۸

نویسنده: ندا پاکدامن

بوی سوختگی حسّی که آفتابش از پهلو طلوع کرده

تا آنجا که می‌شناسم‌ات نقاشی‌ات می‌کنم.
روی تمام تابلوهای جهان که همه‌شان را یک‌جا و همین‌جا در ذهن دارم طرحی از اوج تو می‌زنم باشد که از آن لحظه به بعد دیگر دستی بومی را به رنگی نیالاید، چرا که نقاشان، دیگر مانوسی با شان تصویر تو را به زایش هر نگاره‌ی دیگری ارجح می‌دانند. نقشی از تو بر افلاک می‌زنم تا شور دیدگان و انگیزاننده‌ی نگاه‌ها باشد.
بودن‌ات را می‌ستایم چرا که دیرگاهیست تو را به جای زمان سپری می‌کنم.
اشعار و اذکار از طراوت بهار گفته‌اند و حضور یار؛ من به کجا بگویم که هیچ حضوری را یارای طراوت تو نیست. هوایم که تو باشی، یک دم ازین هوا مرگ را بر بازدم ارجح می‌دارد.
هرازگاهی هوای سفر می‌کنم با مبدائیت خودم به مقصد تو
چقدر دوری!
ای دست نایافتنی‌ترین مقصود من…
زبانم هر زمان که به الگوی رقص واره‌های توبه چرخش درآید، کلامم شعر می‌شود و در چنان اوجی از معنا قرار می‌گیرد که تا استغنای هرآنچه آهنگ و آواست، می‌رود. اما هر زمان که بی‌خود از خود، سر را به زیر می‌افکند و بدون نگاه به توکلام را می‌سازد، وا‍ژگان را شرم بودن‌شان نابود می‌کند.
آنقدر در من هستی که به فناناپذیری رسیده‌ای
آنقدر از تو پرم که غرق شدن در تو هر لحظه به فنایم می‌برد
آنقدر در من هستی که تا ابد انگار هر زایشی تویی
آنقدر از تو پرم که استغنا برایم عادت شده و نیاز، ‌رنگ‌باخته‌ترین حس
واژگانم از تو ارزش می‌گیرند؛
اگر بند تو باشی به چنان جنگی با آزادی خواهم رفت که تا ابد ایمان‌اش را به پرواز فراموش کند.
اگر زمین تو باشی، ارتفاع را از فهرست مفاهیم حذف می‌کنم.
تو اگر نیاز باشی بی نیازها را گردن می‌زنم.
اگر آتش باشی عالم را تا آخرین قطره‌ی آبش می‌خشکانم.
تو اگر اشک باشی جهان را می‌گریانم.
اگر درد باشی عالم را به زایمان وامی‌دارم.
تو اگر باشی و فقط بودن‌ات هم آغوشی حتا با عدم را دلپذیر می‌کند.
بی‌ثمر نیست لطف بودن ذهن من با تو…
13/1/89
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۸۹ ، ۱۲:۱۹

نویسنده: ندا پاکدامن

آنچه گذشت

انگار روز جمع‌آوری زباله‌های انباشته شده نزدیک است

انگار حجم اندوه عرصه را برای پاک‌بازی باز می‌کند. پاک‌بازی نه به مفهوم باختن پاک بلکه انگار به معنای بازی پاک
صدای فریادی که می‌آید آشناست!
گوش کن…
از من نیست؟!
انگار ورزیده می‌شوم در تحمل درد
انگار به هویت برمی‌گردم، من را دارم می‌شناسم، استغنای درک، یگانگی مفهوم بت ظاهر را می‌شکند انگار
انگار انتزاع‌ها به من معتمداند، ترس به من اعتماد دارد، ریا به من اعتماد دارد، بی‌گانگی و یگانگی، عشق و تظاهر، حتا دروغ هم به من اعتماد دارد.
ترسم از ترس ریخته، می‌دانم دیگر جز از تظاهر از هیچ چیز نمی‌ترسم
من از کنار هلاکت رد شده‌ام
خدا را در تنهایی‌ام به بی‌گانگی ستوده‌ام، ایمان به کفرهایم دارم که از عشق بی‌تظاهرم به معبود آب می‌خورد صادق‌ترین بودم انگار در زفاف عقل و ریا
ابراهیم‌ترین شدم در شکستن بت‌هایم. آنقَدَر ابراهیم شدم که انگار در مسخ بت‌شکنی خود ِ خدا را هم شکستم

از آنچه بود و مانده بود دوباره خدا ساختم

انگار این بار من از روح خودم در او دمیدم
منطق را کشته‌ام تا در ِ مسیرهای بی‌هدایت و راه‌های بی‌فرجام به رویم باز شود، انگار دیگر از درد بی‌انتهای عشق، که گفته‌اند و از برم نمی‌ترسم
گفته‌اند «انسان سالم متقلب است» انحطاط طبابت را جشن گرفتم و به باورهای بیمار بالیدم
گذاشتم نوح باورهایم کشتی‌اش را بشکند، مولوی باورهایم از شمسش دور نشود و هیچ شعر نگوید، پیامبر باورهایم ملحدی را ترویج کند و مرتاض باورهایم یک باره در تیغ‌هایش فرو رود
هویت ققنوس را نفس کشیدن انگار بوده و خاموش بوده، من از خاکستر «خود»ی می‌آیم که با نفت نفرت سوزانده بودم‌اش به جرم ریا
قدرت خاکستر ستودنی‌ست چرا که از نبرد آتش با خودش باقی می‌ماند

«من» ِ آمده از این همه خاک بی‌شما انگار تنهاست، ای عابرین کوچه‌ی ممنوعه‌ی درون
هرچند
دیگر از گذرگاه‌های بی‌عابر هم نمی‌ترسم
انگار

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۸۹ ، ۱۸:۱۶

نویسنده: ندا پاکدامن

اشیا را برای تو آفریدم و تو را برای خودم

از آخرین کلمه‌ای که هنگام ادای آن روحم را گرو گذاشتم مدت‌هاست که می‌گذرد

«نَفِختُ فیهِ مِن روحی»

انگار دیروز بود که گفتند «إقراء باسم رَبّک الذی خلق»، خواندم و بشر شدم. اولین آوازم مصادف بود با داغی که بر پشتم زدند و مرا از موجودات جدا کردند. کنیه‌ام «الله» بود و هدفم تقرب، به ناکجا آبادی که بعدها اقلیم هر کجا آباد نامیده شد.

گفتند بخوان اما   آگاه نشو     ببین و بگذر     برو   اما دل نبند. برو … برو ولی بدان که الّذین لا یَرجونَ لقاءنا و رضوا بالحیاة دنیا وای به حالشان. ما هم فراموش نکردیم، اما یادمان رفته چه چیزی را نباید فراموش کنیم.

***

شروع شد. نیازهایم، فریادهایم، کابوس‌هایم، هراز گاهی خنده‌ها و گاه گاهی گریه‌ها، داستان مردی که قهقهه می‌زند یا شاید می‌خندد.

انسان شدم و به واسطه‌ی داغی که بر پشت داشتم نیازها یکی یکی شروع به بلعیدن «من»ی کرد که همچون کرم دنبال صدفی برای حفاظت بود.

نیاز به جنگ، عشق، دین ، تنفر، انقلاب، مهر، اجتماع، غریزه، نور-هرچند گروس می گوید «سطر ها در تاریکی جا عوض می کنند»-، نفت، نم، ورق، گریز، درندگی، استقرار، جریان، بال، مسیر، روح، زبان، معرفت، نیاز به درک، آوار، سیمان، نیاز به موریانه که هر وقت خواست مرا ببلعد ذره…ذره…، نیاز به گرما که جریان خونم را هر وقت سرمای درونم جامد کرد، دوباره ذوب کند، نیاز به غار، زغال تا بنویسم، سنگ تا بمانم، روح تا شاهد باشد، و خاک… و خاک تا صندوقی شود امین، برای دفن کاه‌ها و کوه‌هایی از جنس فکر، خاک برای ریختن، خاک برای تجمع برای گرد آمدن برای قانون برای سیاست برای تبلور قدرت و دفن اسارت، خاک برای این‌که هر وقت ترسیدم، هر وقت فکر کردم اسیرم، هر وقت شُش‌هایم مسئولیت گریزی کردند و خفقان به سراغم آمد، به کرم‌های خاکی نگاه کنم که چطور در حفره‌ها می لولند، و از اینکه جای بیشتری برای لولیدن دارم به خود ببالم.

نیاز‌هایم زمینه ساز مهارت‌ها شدند.

مهارت نبرد، مهارت به دست گرفتن سلاح، مهارت عبور، مهارت دوست داشتن، مهارت رهگذر بودن، مهارت درد کشیدن، مهارت پنهان شدن از طلوع تا غروب پشت نقاب میان تهی یک نام سه حرفی با دو هجای بی‌مفهوم، مهارت تظاهر، مهارت تراوش رایحه‌ی مانا همچون راسو، مهارت داشتن وفای سگ و غرور قاطر

حسین می گفت «من انسانم من شعور همه آفاق هستم»           مهارت دروغ

انگار همین دیروز بود که با کوس انا الحق منصور اولین جوخه‌ی اعدام به یک شعور خدایی مزین شد.

انگار همین دیروز بود که صادق گفت «من یک نفر خوشبخت واقعی‌ام» و غرق در لذت تجربه ی دوباره‌ی زهدان، به صندوق امین خاک پناه برد.

انگار همین دیروز بود که به واسطه‌ی همان داغ، مقاوم‌ترین مخلوقات شدم تا بر تب ویروس میلاد غلبه کنم و در انتظار بازنشستگی باشم، با سابقه  درخشان صد سال بندگی،

بندگی کسی که خَلَقَ فسوّی و کسی که قدّرَ فَهَدی به سوی مقصد دردناک وصال

با تمام این دردها آفرید و ندا داد:

وَاصتنعتکَ لِنفسی                          !!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۸۹ ، ۲۲:۴۸

نویسنده: ندا پاکدامن

گرد ِ بی‌مرکز

دیگر جوان نخواهم شد

                                نه به جادوی حادثه، نه به سِحر عشق، نه به واسطه‌ی یقین

دیگر بر نخواهم گشت

                                نه به مسیر درد، نه به زمین تو، نه به حسرت آسمان

دیگر لبخند نخواهم زد

                                نه به افسانه‌های مصون تو، نه به بالندگی‌ات، نه به درد استغنا

   نمی‌خندم دیگر، به گریز ناگزیر غفران

دیگر فریاد نخواهم زد

                               به حرمت سکوت، به بیگانگی درد

   که فریاد من همه ننگ بود، همه نسیان ظرافت رقص شقایق بود در سادگی فریب باد.

دیگر گناه نخواهم کرد

                              نه به وسوسه‌ی باد، نه نفرین گیاه

   که دیگر رقص هیچ گلی عصمت هیچ پروانه‌ای را تحریک نمی‌کند.

دیگر توبه نخواهم کرد

                             نه از تقدس گناه، نه اصالت شهوت، نه از شرم ترس

دیگر بخشوده نخواهم شد

                             نه به ضمانت زمان، نه عنایت مرگ، نه میمنت خطا

دیگر آواز نخواهم خواند

   که شرافت هیچ نغمه‌ای، پاسخ‌گوی غیرت برانگیخته‌ی بلبل از ندامت چهچهه نیست

دیگر آزاد نخواهم شد

                          نه از اسارت درون، نه از بند تمنا، نه از شرم نیاز، نه از تملک خاک

دیگر نخواهم ساخت              

   دیگر عمارت نمی‌شوم، هرگز، که جذبه‌ی عدل‌ات هیچ ویرانه‌ای را ضامن نیست

   و چرا که صداقت هر پیغمبری هجوم تخریب را بر من مژده آورد

دیگر سوگند نخواهم خورد

           به ارتفاع ستایش، به ورطه‌ی عشق، به بیگانگی تصویر، به سردی آینه، به بی‌حرمتی اشتیاق

        و به صداقت ِ خود ِ تزویر

دیگر آسان نخواهم زیست

                    چرا که اربابی تو، بردگی من است

                    شرم آفرینش تو، حسرت هلاکت من است

                    یگانگی خداگونه‌ی تو، بیگانگی من است

                   عصیان من همه از بی‌کرانگی غفران توست

                   نقص من از کمال توست                                                                                    

                   خردی من از عظمت ملعون دنیای توست

و دیگر رها نمی‌شوم

                  چرا که خدایی تو بندگی من است و

                                                         بندگی من خدایی ِ تو…

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۸۹ ، ۱۵:۰۷

نویسنده: ندا پاکدامن

من، نوح یا حوا

عقب که می‌روم به نوح می‌رسم، فکر کنم یک چیز را جا گذاشت، با این همه، قدرتِ جبران اشتباه حوا را داشت، نداشت؟؟

– فراموش نکنیم که آدم اشتباه نکرد-

«احساس می‌کنم هرگز نبوده قلب من این سان…» کبود و سست

کاش بودم تا خودم کشتی‌اش را خرد می‌کردم. آخر پیرمرد تو در بقای نسل آدمی چه دیدی؟

حسین می‌گفت :«چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان. نه به دستی ظرفی را چرک می‌کنند نه به حرفی دلی را آلوده. تنها به شمعی قانع‌اند…و اندکی سکوت»

نه اشکی برای ریختن دارند، نه گوشی برای شنیدن. ما را باش که جز گوش مردگان درگاهی برای شنیده شدن نداریم. - استفاده از صیغه‌ی جمع درباره‌ی خودت وقتی «من ئه مفرد» ات در تمام دنیا فقط همین یک «من ئه مفرد» است، نوعی دیازپام به حساب می‌آید -

گاهی می‌گویم کاش یک گوش زنده داشتم، خدایا یک جفت پیشکش، دانه‌ای هم کفایت می‌کرد اگر می‌بود. مگر نه اینکه به ازای هر دهان دو گوش آفریدی؟ با احتساب دهان‌های بسته میلیارد ها میلیارد گوش اضافه آمده، نقص از آفرینش توست یا آفرینش من که یک دانه هم ندارم؟؟

اما بعد درست در همین لحظه چشمم به دیواره‌ی ایمان و اعتماد می‌افتد. چه ترک‌هایی که بر دیوار است! در همین لحظه به یاد کرم اطمینان می‌افتم – چه موقرانه برج «بودن» ام را جوید-  فکر می‌کنم… و فکر می‌کنم به پدیده‌ی اعتماد

به هر گوش زنده‌ای که تکیه کردم در بحبوحه‌ی چنان «فرو ریختن» ای قرار گرفتم که در آن تنها سوختن برایم ملاک شد و ساختن دیگر پشیزی نمی‌ارزید

 باز می‌رسم به اینکه چه «همدمان» بی‌دردسری هستند مردگان! چه اجتماعی گسترده‌تر از آنها برای تنها نبودن؟ و چه دیواری امین‌تر از آنان برای تکیه دادن؟

هرگاه برای فرار از تنهایی به وسوسه‌ی اعتماد آلوده شدی به این فکر کن که آیا چون آلوده بودی آمدی یا چون آمدی آلوده شدی

اگر اولی بود، به تمامی چشم‌ها و گوش‌ها اعتماد کن تا لذت ذره ذره ترک برداشتن و فرو ریختن را تجربه کنی. تکیه کن تا اهلی شوی تا بسوزی تا بودنت را ارضا کنی و بعد… پاک برگردی

و اگر دومی بود، به پاس آلوده شدن و در راستای پاکی، یک شاخه گل کفایت می‌کند. سرخ یا زرد شاداب یا پوسیده فرقی نمی‌کند، روی هر سنگی که خواستی بگذار، تا ببینی این هم دمان بی دردسر تنها گوش‌های امین تو هستند…

به راستی که آفرینش تو نقص نداشت، تمام نقص در «بودن من» بود!

خود ئه «پایان» اینجا نیست اما نفس که بکشی عطرش چرا...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۸۹ ، ۱۱:۵۲

نویسنده: محمدعلی اعرابی

پ.ا:

تمام ِ روز را روی صندلی نزدیک ِ کافه نشسته بود؛ در خیابان ِ اصلی شهر. هیچ کس با او سخن نگفت. او نیز تنها به مردم می‌نگریست. نمی‌توانست سخن گفتن؛ دیگر جز نعره زدن کاری از او ساخته نبود. در میان انبوهی از مردم، تنهاترین بود. در عین حال، نمی‌توانست حضور کسی را که همواره همراهش بود، تحمل کند.

هوا تاریک شد. Fluencia به سمت ِ محلّ ِ سکونت‌اش حرکت کرد. بیرون ِ شهر بود. در اتاقی چوبین می‌زیست. اتاقی نسبتن بزرگ؛ با یک در و یک پنجره‌ی کوچک، در میان دیوار سمت چپ در. روی دیوارها پر بود از ابزار آلات. خبری از تخت خواب نبود. شب‌ها را تا صبح نمی‌خوابید. در تمام ِ راه می‌دانست تعقیب می‌شود. همواره حضور او آزارش می‌داد. فردی مانند سایه دنبالش بود: Stalker لحظه‌ای او را به حال ِ خودش نمی‌گذاشت. هیچ گاه جلو نمی‌آمد، با او سخن نمی‌گفت. تنها او را تعقیب می‌کرد. خودش را به او نشان نمی‌داد. لباسی بلند بر تن داشت و با کلاهی که به لباس متصل بود، صورتش کاملن در تاریکی فرو می‌رفت. کسی نمی‌توانست او را ببیند. احتمالن زیر کلاه هم ماسک به صورت زده بود.

به اتاقک رسید. لحظه‌ای مکث کرد. دور و برش را نگاه کرد. کسی را ندید. وارد اتاقک شد. رفت و زیر ِ پنجره نشست. مهتاب بود. به یاد گذشته افتاد. به یاد Nina نمی‌توان گفت وجدانش ناراحت بود. Fluencia بی‌وجدان بود. اما هرگز نمی‌توانست اتفاقاتی را که به خاطر Nina برایش افتاده بود را فراموش کند. از همه‌ی مردم طرد شده بود. چه بلاهایی که برسر ِ دختر بیچاره نیاورده بود. هوا گرفت. شب در سیاهی فرو رفته بود. حضور Stalker را بالای سرش، در بیرون اتاق حس می‌کرد، اما نمی‌توانست حضور اورا از سایه‌اش که بر کف ِ اتاق خواهد افتاد تشخیص دهد. ابرها جلوی ماه را گرفته بودند.

یک حرکت سریع کرد. ناگهان ایستاد و دورانی نیم‌صفحه کرد: رو به پنجره شد . Stalker در دو وجبی او  — بیرون پنجره  — ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد. نتوانست بر اعصابش تسلط یابد. دیگر نمی‌توانست تحمل کند. نعره‌ای زد. رویش را به سمت اتاق برگرداند. به سمت اره برقی رفت. آن را برداشت. به سمت پنجره نگاه کرد Stalker .آن‌جا نبود. به سمت در رفت. در راه ارّه‌برقی را روشن کرد. با آن در را شکافت. از لای چوب‌ها عبور کرد. بر خشم خود مسلط نبود. Stalker مقابلش، درست چند قدم آن‌طرف‌تر ایستاده بود. از کلّ ِ هیبت ِ او، تنها دو چشم براق پیدا بود که به او می‌نگرد. Fluencia نعره‌ای برآورد« :از من چه می‌خواهی؟»

او تنها ایستاده بود و او را می‌نگریست. Fluencia به سمت ِ او حمله برد. آخرین نعره‌اش را زد. ارّه‌اش را پای گردن او گذاشت. هر چه ارّه بیش‌تر در گردن او فرو می‌رفت، صدای عربده‌ی Flencia زیرتر می‌شد. اره تمام مقطع را طی کرد. سر ِ او از تنش جدا شد و ارّه از دستش به زمین افتاد. Stalker هم‌چنان به او می‌نگریست. این بار به سر قطع‌شده‌ی او…

پ.ن:

а . یک مرد ۵۸ ساله انگلیسی پس ازدریافت ِ حکم ِ تخلیه و اخراج از آپارتمانی که در آن سکونت داشت، از فرط ناامیدی با یک ارّه‌برقی سر خود را قطع کرد!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۸۹ ، ۱۹:۴۴

نویسنده: طاهره محمدی

ضمیر ِ اشاره

سرم را که بلند می‌کنم، نگاهم گیر می‌کند به دیوار ِ روبروی میز ِ تحریرم. از دوردست صدای زوزه می‌آید و من، انگار چیزی بخواهد از مغزم ببرون بزند، سرم را بین ِ دست‌هایم می‌گیرم و می‌فشرم. خاطرات ِ لعنتی‌ام گویی می‌خواهند روزنه‌ای پیدا کنند که از مغزم بیرون بزنند… نقطه‌ی نامعلومی در سرم تیر می‌کشد و صدای زوزه امانم نمی‌دهد… تلویزیون روشن‌ست… حتا اخبار هم خاطرات ِ کثیف مرا پخش می‌کند… تصاویر را که می‌بینم، سرم گیج می‌رود… واژه واژه‌اش گویی پتکی‌ست که بر سرم فرود می‌آید!

– آقای الف،‌ خواهش می‌کنم شما شروع کنید.

– خُب البته همه می‌دانیم که این روزها کمتر کسی سراغ ِ ادبیات را می‌گیرد. مثلن چند نفر ِ شما شعر ِ «آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته…» را شنیده‌اید؟ امّا به هر حال چبزی که مشخص‌ست، این‌ست که نباید زبان ِ آدم‌ها با زندگی‌شان تناقض داشته باشد. منظورم را که می‌فهمید آقایان؟

– البته! و من کاملن موافق‌ام. خودتان می‌دانید که ما حالا تا اوج بالا آمده‌ایم…

درد گویی در همه‌ی وجودم رسوخ می‌کند. به سمت ِ پنجره می‌روم تا هوایی بخورم. تصویر ِ محوی از من روی شیشه‌ی پنجره پیدا می‌شود. حال ِ بدی به‌ام دست می‌دهد… دلم می‌خواهد همه‌ی خودم را بالا بیاورم. از منی که هوای آن جلسه‌ی کذایی را تنفس کرده، حالم به هم می‌خورد… چرا سکوت کردم؟!

پنجره را باز می‌کنم صدای زوزه با بوق‌های ممتد و فریاد ِ آدم‌ها به هم می‌آمیزد. از این بالا چیزی دیده نمی‌شود، امّا حتمن خیابان خیلی شلوغ است. هجوم ِ پنجره‌ها نمی‌گذارند بفهمم شب‌ست یا روز… آسمان صاف‌ست یا ابری… تا چشم کار می‌کند سیمان‌ست و پنجره‌ست و پنجره…

سر و صدا اذیّت‌ام می‌کند. انگار چیزی مغزم را می‌فشرد. پنجره را می‌بندم و برمی‌گردم که آبی به صورتم بزنم… دوباره چشمم به تلویزیون می‌افتد… گوینده‌ی اخبار گویی با غیظ نگاهم می‌کند… انگار می‌خواهد عمیق‌ترین تنفّراتش را با کلمات به صورتم پرتاب کند:

– مشروح ِ اخبار: پس از بررسی‌های فراوان، فرهنگستان ِ زبان ِ پارسی، طیّ جلسه‌ای که عصر ِ روز ِ گذشته برگزار کرد، با رای موافق ِ همه‌ی اعضا،‌ تصویب شد که تمامی ضمایر ِ اشاره به دور، از فهرست ِ واژگان زبان ِ پارسی حذف شوند.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۸۹ ، ۰۰:۳۷