انسان، انسان است
نویسنده: ندا پاکدامن
انسان، انسان است
در نقطهای از هستی ایستادهام که آیندگان را توان مرور، و گذشتگان را توان بینش نیست.
در مکانی از هستی ایستادهام که انسانیت، مجال تعریف مییابد.
یگانگی خرد شده و وحدت مجزای کلمهی انسان
به راستی چیست در پس پردهی این به ظاهر هستها
انگار در من دوره میشود انسانیت…
انگار
قدرت کشتن است و مجال بروز ددمنشی. تبلور توان خیانت
آن زمان که خنجر به دست گرفت، یک لحظه انگار خویشتن ِ خویش را حس کرد.
بروز نیاز اطمینان است در ورطهی کشتار حتا،
آن زمان ه یال آن مادیان سرخ یال را نوازش داد فهمید انسان است.
توان راهیابی است در فضای گم شدهی زمان،
گذر از دیروز و هرآنچه در سیطرهی اوست، نگاه به فردا و هرآنچه هم رزم اوست، و با تمام اینها، سکنای در حال
حال زایشگر
حال تپنده
مسخیست زاییدهی مرور عشق
ویرانی آبادی ویرانی آبادی …
و انسانیت در این جدال مکرر وحدانیت مخروبهی خود را انگار باز مییافت.
آن زمان که خود را مجاز یافت به تجربهی عشق، آن زمان که توانست قلبش را در صف تنبیه، در انتظار فلک بکارد، یقین کرد انسان است.
اقتدار در عبور، عبور از زمانی به زمانی، از آوایی به آوایی و از شوری به شوری، تاجی از الماس بر شاهندگی بودناش نهاد.
انگار زاییدهی اطمینان است، تجلی عشق، اوجیست از انتقام و عبوریست یگانه.
انگار فراتر است از بازیگری بیگانه که «خرامان، با تبختر به صحنه بیاید و پس از دمی دیگر آوازی از او نیاید»
انسان انسان است
لحظهای و انگار حتا لحظهای «عشق بودن» او باری فراتر است از ساعتها مرگ، قصهها تولد و مفهوم سادهی هستی و نیستی در پرتو ِ جبر ِ زایش…
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.