Fluencia
نویسنده: محمدعلی اعرابی
پ.ا:
تمام ِ روز را روی صندلی نزدیک ِ کافه نشسته بود؛ در خیابان ِ اصلی شهر. هیچ کس با او سخن نگفت. او نیز تنها به مردم مینگریست. نمیتوانست سخن گفتن؛ دیگر جز نعره زدن کاری از او ساخته نبود. در میان انبوهی از مردم، تنهاترین بود. در عین حال، نمیتوانست حضور کسی را که همواره همراهش بود، تحمل کند.
هوا تاریک شد. Fluencia به سمت ِ محلّ ِ سکونتاش حرکت کرد. بیرون ِ شهر بود. در اتاقی چوبین میزیست. اتاقی نسبتن بزرگ؛ با یک در و یک پنجرهی کوچک، در میان دیوار سمت چپ در. روی دیوارها پر بود از ابزار آلات. خبری از تخت خواب نبود. شبها را تا صبح نمیخوابید. در تمام ِ راه میدانست تعقیب میشود. همواره حضور او آزارش میداد. فردی مانند سایه دنبالش بود: Stalker لحظهای او را به حال ِ خودش نمیگذاشت. هیچ گاه جلو نمیآمد، با او سخن نمیگفت. تنها او را تعقیب میکرد. خودش را به او نشان نمیداد. لباسی بلند بر تن داشت و با کلاهی که به لباس متصل بود، صورتش کاملن در تاریکی فرو میرفت. کسی نمیتوانست او را ببیند. احتمالن زیر کلاه هم ماسک به صورت زده بود.
به اتاقک رسید. لحظهای مکث کرد. دور و برش را نگاه کرد. کسی را ندید. وارد اتاقک شد. رفت و زیر ِ پنجره نشست. مهتاب بود. به یاد گذشته افتاد. به یاد Nina نمیتوان گفت وجدانش ناراحت بود. Fluencia بیوجدان بود. اما هرگز نمیتوانست اتفاقاتی را که به خاطر Nina برایش افتاده بود را فراموش کند. از همهی مردم طرد شده بود. چه بلاهایی که برسر ِ دختر بیچاره نیاورده بود. هوا گرفت. شب در سیاهی فرو رفته بود. حضور Stalker را بالای سرش، در بیرون اتاق حس میکرد، اما نمیتوانست حضور اورا از سایهاش که بر کف ِ اتاق خواهد افتاد تشخیص دهد. ابرها جلوی ماه را گرفته بودند.
یک حرکت سریع کرد. ناگهان ایستاد و دورانی نیمصفحه کرد: رو به پنجره شد . Stalker در دو وجبی او — بیرون پنجره — ایستاده بود و به او نگاه میکرد. نتوانست بر اعصابش تسلط یابد. دیگر نمیتوانست تحمل کند. نعرهای زد. رویش را به سمت اتاق برگرداند. به سمت اره برقی رفت. آن را برداشت. به سمت پنجره نگاه کرد Stalker .آنجا نبود. به سمت در رفت. در راه ارّهبرقی را روشن کرد. با آن در را شکافت. از لای چوبها عبور کرد. بر خشم خود مسلط نبود. Stalker مقابلش، درست چند قدم آنطرفتر ایستاده بود. از کلّ ِ هیبت ِ او، تنها دو چشم براق پیدا بود که به او مینگرد. Fluencia نعرهای برآورد« :از من چه میخواهی؟»
او تنها ایستاده بود و او را مینگریست. Fluencia به سمت ِ او حمله برد. آخرین نعرهاش را زد. ارّهاش را پای گردن او گذاشت. هر چه ارّه بیشتر در گردن او فرو میرفت، صدای عربدهی Flencia زیرتر میشد. اره تمام مقطع را طی کرد. سر ِ او از تنش جدا شد و ارّه از دستش به زمین افتاد. Stalker همچنان به او مینگریست. این بار به سر قطعشدهی او…
پ.ن:
а . یک مرد ۵۸ ساله انگلیسی پس ازدریافت ِ حکم ِ تخلیه و اخراج از آپارتمانی که در آن سکونت داشت، از فرط ناامیدی با یک ارّهبرقی سر خود را قطع کرد!
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.