پساسمپاد

گروه‌نوشت دانش‌آموخته‌گان سمپاد

پساسمپاد

گروه‌نوشت دانش‌آموخته‌گان سمپاد

پساسمپاد پیش‌تر در بلاگر، وردپرس و بلاگ دات کام قرار داشت. این آوارگی و مهاجرت‌های ناخواسته به دلیل مشکلات و محدودیت‌هایی بود که از سوی قدرت حاکمه به فضای اینترنت تحمیل شده. پس از مشکلات فراوان خوشبختانه یک خدمات‌دهنده‌ی مردم‌دار داخلی در زمینه‌ی بلاگ‌نویسی یافتیم و تصمیم گرفتیم که بایگانی کامل "پساسمپاد" را به بلاگ بیان منتقل کنیم. در راه این انتقال‌ها و آوارگی‌ها متاسفانه کامنت‌ها و تعدادی فایل و عکس از دست رفتند...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

نویسنده: امیرپوریا مهری

گفتگو با دیوار

در کشور ما سخن گفتن با دو گروه، مصداق واقعی گفتگو با دیوار است، اوّل مسئولان نظام آموزش و پرورش؛ دوّم خود ِ دانش‌آموزان. از آن‌جا که این دانش‌آموزان دست‌پخت همان مسئولان‌اند، نمی‌توان انتظار بیشتری هم ازشان داشت. به هرحال امروز که روی مدارس متمرکز می شویم تا بررسی کنیم که هدف از حضور دانش‌آموزان در مدرسه‌ها چیست و در اصل هدف از خود درس خواندن چیست، و چنین پرسش‌هایی را از گروه‌های مختلف دانش‌آموزی، معلم‌ها، اولیا و مسئولین می‌پرسیم به عمق فاجعه‌ی آموزشی-تربیتی این کشور بیشتر پی می‌بریم. در این نوشته‌ی کوتاه تنها اشاره‌ی کوتاهی می‌کنم به چرایی جدایی دانش‌آموزان از چیستی حقیقی مدرسه، یعنی: چرا دانش‌آموزان ما دانش‌آموزانی واقعی نیستند؟

وقتی روی دانش‌آموزان مطالعه می‌کنیم که چرا از تعطیلی‌های متعدد، بی‌دلیل و بدون تفکر مدرسه‌ها، این چنین استقبال می‌کنند، به نتایج جالبی می‌رسیم. مدرسه‌های ما جاهایی هستند که دانش‌آموزان مجبورند ساعت‌های طولانی بنشینند و گوش باشند تا شاید با این بازدهی فوق‌العاده‌ی مدارس ما! مطلبی را بیاموزند. حال آن که می‌دانند در محیطی بیرون از مدرسه، در مجلات، بازی‌های رایانه‌ای، اینترنت و… هم اطلاعات کامل‌تر و مفیدتری به دست می‌آورند و هم این‌که در تعاملی چندگانه با محیط آموزشی جدیدشان خواهند بود. آن‌ها در اینترنت و بازی‌های رایانه‌ای و مجلات و کتاب‌های دیگر؛ آن‌چه را می‌یابند که مطلوب دل‌شان است، پاسخ پرسش‌های بی‌پایان ذهن‌شان، برطرف‌کننده‌ی عطش کنجکاوی‌هایشان، و در یک کلام همانی‌ست که آنها می‌خواهند. در این محیط‌های آموزشی برخلاف مدرسه، آنها خودشان به‌دنبال یادگیری‌اند، پس در محیط جدیدشان غرق می‌شوند و با آن تعامل می‌کنند و چون این محیط‌ها چندرسانه‌ای و تعامل‌پذیرند، محیطی عالی برای ارتباط دانش‌آموزان تشنه‌ی یادگیری و ماجراجویی فراهم می‌سازند. این نخستین و اصیل‌ترین فاجعه‌ی نظام آموزشی ما از نقطه نظر من است. ما نیاز به اصلاحات گسترده‌ای از این منظر داریم. خود ِ کلاس‌های درسی، شکل تشکیل ِ آنها، میز و صندلی‌ها، ابزارهای آموزشی کاربردی در کلاس‌ها، معلم‌ها و کتاب‌ها و نگرش خود ِ دانش‌آموزان نیز، همه و همه نیاز به اصلاح و بازطراحی دارند. البته این دانش‌آموزان‌اند که باید بررسی کنند خواهان چه ابزاری برای آموزش در کلاس‌شان هستند، علاقه‌مندند که شکل و فرم کلاس‌شان چطور باشد، در کجا و چگونه تشکیل شود، تا در نهایت نیازهای‌شان دست‌کم برای خودشان مشخص شود، و مدرسه‌ی آرمانی در ذهن‌شان شکل بگیرد، تا بتوانیم به سوی آن حرکت کنیم. فراموش نکنید که تغییر، نیازمند تخیل و پرواز اندیشه است. در خصوص مسئله‌ی معلم‌ها به نظرم کم‌لطفی ست اگر بخواهم نوک پیکان مشکلات را طرف آنها بگیرم. چرا که در این نظام پوسیده‌ی به گل نشسته‌ی آموزش و پرورش، خود ِ این معلم‌ها بودند که پیشتاز اصلاحات و بهبود روند تربیتی-آموزشی شدند. در نهایت به مشکل اساسی یعنی کتاب‌های درسی می‌رسیم. چند پرسش از گردآورندگان، نویسندگان و تهیه‌کنندگان این کتاب‌ها طرح می‌کنیم تا مقصودمان را بیان کنیم. به نظرتان، در هنگامه‌ی نگارش این کتاب‌ها، هدف و دورنمایی از نیازها، و پاسخ به آنها، طراحی شده است؟ کتاب‌های کنونی از چه لحاظ قابل دفاع هستند؟ علمی؟ بار آموزشی؟ شیوه‌ی نگارشی؟ طراحی درست مباحث؟ گردآورندگان این کتاب‌ها تابه‌حال از خود پرسیده‌اند که چرا دانش‌آموزان برای آموختن محتوایی که در این کتاب‌ها گنجانده شده، مجبورند از کتاب‌های خود-آموز و سایر کتاب‌های کمک-درسی استفاده کنند؟ اگر کتاب‌های درسی ما به شیوه‌ی خود-آموز نوشته نشده‌اند، یا به قول مقدمه‌ی یکی از همان کتاب‌ها، به شیوه‌ی «روش فعال آموزشی» نگاشته شده‌اند؛ پس چرا همه‌ی معلم‌های دل‌سوز و تراز اول این مملکت خودشان دست-به-کار شده‌اند و جزواتی برای آموزش به شیوه‌ی پویای همان درس‌ها تنظیم کرد‌ه‌اند و به دانش‌آموزان‌شان می دهند؟

متن بالا در شماره‌ی هفتم (25آذر88) نشریه‌ی سمپادیا منتشر شده بود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۸۹ ، ۲۲:۵۸

نویسنده: محمدعلی اعرابی

پ.ا:

تمام ِ روز را روی صندلی نزدیک ِ کافه نشسته بود؛ در خیابان ِ اصلی شهر. هیچ کس با او سخن نگفت. او نیز تنها به مردم می‌نگریست. نمی‌توانست سخن گفتن؛ دیگر جز نعره زدن کاری از او ساخته نبود. در میان انبوهی از مردم، تنهاترین بود. در عین حال، نمی‌توانست حضور کسی را که همواره همراهش بود، تحمل کند.

هوا تاریک شد. Fluencia به سمت ِ محلّ ِ سکونت‌اش حرکت کرد. بیرون ِ شهر بود. در اتاقی چوبین می‌زیست. اتاقی نسبتن بزرگ؛ با یک در و یک پنجره‌ی کوچک، در میان دیوار سمت چپ در. روی دیوارها پر بود از ابزار آلات. خبری از تخت خواب نبود. شب‌ها را تا صبح نمی‌خوابید. در تمام ِ راه می‌دانست تعقیب می‌شود. همواره حضور او آزارش می‌داد. فردی مانند سایه دنبالش بود: Stalker لحظه‌ای او را به حال ِ خودش نمی‌گذاشت. هیچ گاه جلو نمی‌آمد، با او سخن نمی‌گفت. تنها او را تعقیب می‌کرد. خودش را به او نشان نمی‌داد. لباسی بلند بر تن داشت و با کلاهی که به لباس متصل بود، صورتش کاملن در تاریکی فرو می‌رفت. کسی نمی‌توانست او را ببیند. احتمالن زیر کلاه هم ماسک به صورت زده بود.

به اتاقک رسید. لحظه‌ای مکث کرد. دور و برش را نگاه کرد. کسی را ندید. وارد اتاقک شد. رفت و زیر ِ پنجره نشست. مهتاب بود. به یاد گذشته افتاد. به یاد Nina نمی‌توان گفت وجدانش ناراحت بود. Fluencia بی‌وجدان بود. اما هرگز نمی‌توانست اتفاقاتی را که به خاطر Nina برایش افتاده بود را فراموش کند. از همه‌ی مردم طرد شده بود. چه بلاهایی که برسر ِ دختر بیچاره نیاورده بود. هوا گرفت. شب در سیاهی فرو رفته بود. حضور Stalker را بالای سرش، در بیرون اتاق حس می‌کرد، اما نمی‌توانست حضور اورا از سایه‌اش که بر کف ِ اتاق خواهد افتاد تشخیص دهد. ابرها جلوی ماه را گرفته بودند.

یک حرکت سریع کرد. ناگهان ایستاد و دورانی نیم‌صفحه کرد: رو به پنجره شد . Stalker در دو وجبی او  — بیرون پنجره  — ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد. نتوانست بر اعصابش تسلط یابد. دیگر نمی‌توانست تحمل کند. نعره‌ای زد. رویش را به سمت اتاق برگرداند. به سمت اره برقی رفت. آن را برداشت. به سمت پنجره نگاه کرد Stalker .آن‌جا نبود. به سمت در رفت. در راه ارّه‌برقی را روشن کرد. با آن در را شکافت. از لای چوب‌ها عبور کرد. بر خشم خود مسلط نبود. Stalker مقابلش، درست چند قدم آن‌طرف‌تر ایستاده بود. از کلّ ِ هیبت ِ او، تنها دو چشم براق پیدا بود که به او می‌نگرد. Fluencia نعره‌ای برآورد« :از من چه می‌خواهی؟»

او تنها ایستاده بود و او را می‌نگریست. Fluencia به سمت ِ او حمله برد. آخرین نعره‌اش را زد. ارّه‌اش را پای گردن او گذاشت. هر چه ارّه بیش‌تر در گردن او فرو می‌رفت، صدای عربده‌ی Flencia زیرتر می‌شد. اره تمام مقطع را طی کرد. سر ِ او از تنش جدا شد و ارّه از دستش به زمین افتاد. Stalker هم‌چنان به او می‌نگریست. این بار به سر قطع‌شده‌ی او…

پ.ن:

а . یک مرد ۵۸ ساله انگلیسی پس ازدریافت ِ حکم ِ تخلیه و اخراج از آپارتمانی که در آن سکونت داشت، از فرط ناامیدی با یک ارّه‌برقی سر خود را قطع کرد!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۸۹ ، ۱۹:۴۴

نویسنده: طاهره محمدی

ضمیر ِ اشاره

سرم را که بلند می‌کنم، نگاهم گیر می‌کند به دیوار ِ روبروی میز ِ تحریرم. از دوردست صدای زوزه می‌آید و من، انگار چیزی بخواهد از مغزم ببرون بزند، سرم را بین ِ دست‌هایم می‌گیرم و می‌فشرم. خاطرات ِ لعنتی‌ام گویی می‌خواهند روزنه‌ای پیدا کنند که از مغزم بیرون بزنند… نقطه‌ی نامعلومی در سرم تیر می‌کشد و صدای زوزه امانم نمی‌دهد… تلویزیون روشن‌ست… حتا اخبار هم خاطرات ِ کثیف مرا پخش می‌کند… تصاویر را که می‌بینم، سرم گیج می‌رود… واژه واژه‌اش گویی پتکی‌ست که بر سرم فرود می‌آید!

– آقای الف،‌ خواهش می‌کنم شما شروع کنید.

– خُب البته همه می‌دانیم که این روزها کمتر کسی سراغ ِ ادبیات را می‌گیرد. مثلن چند نفر ِ شما شعر ِ «آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته…» را شنیده‌اید؟ امّا به هر حال چبزی که مشخص‌ست، این‌ست که نباید زبان ِ آدم‌ها با زندگی‌شان تناقض داشته باشد. منظورم را که می‌فهمید آقایان؟

– البته! و من کاملن موافق‌ام. خودتان می‌دانید که ما حالا تا اوج بالا آمده‌ایم…

درد گویی در همه‌ی وجودم رسوخ می‌کند. به سمت ِ پنجره می‌روم تا هوایی بخورم. تصویر ِ محوی از من روی شیشه‌ی پنجره پیدا می‌شود. حال ِ بدی به‌ام دست می‌دهد… دلم می‌خواهد همه‌ی خودم را بالا بیاورم. از منی که هوای آن جلسه‌ی کذایی را تنفس کرده، حالم به هم می‌خورد… چرا سکوت کردم؟!

پنجره را باز می‌کنم صدای زوزه با بوق‌های ممتد و فریاد ِ آدم‌ها به هم می‌آمیزد. از این بالا چیزی دیده نمی‌شود، امّا حتمن خیابان خیلی شلوغ است. هجوم ِ پنجره‌ها نمی‌گذارند بفهمم شب‌ست یا روز… آسمان صاف‌ست یا ابری… تا چشم کار می‌کند سیمان‌ست و پنجره‌ست و پنجره…

سر و صدا اذیّت‌ام می‌کند. انگار چیزی مغزم را می‌فشرد. پنجره را می‌بندم و برمی‌گردم که آبی به صورتم بزنم… دوباره چشمم به تلویزیون می‌افتد… گوینده‌ی اخبار گویی با غیظ نگاهم می‌کند… انگار می‌خواهد عمیق‌ترین تنفّراتش را با کلمات به صورتم پرتاب کند:

– مشروح ِ اخبار: پس از بررسی‌های فراوان، فرهنگستان ِ زبان ِ پارسی، طیّ جلسه‌ای که عصر ِ روز ِ گذشته برگزار کرد، با رای موافق ِ همه‌ی اعضا،‌ تصویب شد که تمامی ضمایر ِ اشاره به دور، از فهرست ِ واژگان زبان ِ پارسی حذف شوند.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۸۹ ، ۰۰:۳۷

نویسنده: ناهید معظمی گودرزی

هو-آه

از پرسش آغاز شد… در کجا ریشه سازد؟ کجا جوانه کند؟ جوانه نکرده بود…؟

جوان بود… انگار جوان بود… امّا سنگین بود… باردار بود… بار؟ پنهان بود و آشکارا سنگینی می‌کرد… به خود پیچید…

چشم‌ها را فشرد…  درد داشت…

نه! خالی بود، خیالی داشت… در هوا چنگ زد… ریسمانی شاید، تکیه‌گاهی شاید…

آوایی شنید… ترانه‌ای که او را می‌خواند… هووو…

شگفت زده شد، چشم گرداند، چیزی نبود… زمان می‌گذشت؛ نه، زمان می‌گشت، می‌چرخید، برمی‌گشت… هووو…

قطره‌ای چکید… به درون… آوا می‌کوبید… قطره‌ای دیگر… داشت پُر می‌شد… هووو…

کف ِ پا تا مُچ… دردناک‌تر شد… هنوز پیدا نکرده بود… هنوز آغاز نشده بود… ران‌هایش سنگین شدند… سنگین‌تر شد… کمر، سینه، گردن، از چشم گذشت… چشم باز کرد… هووو… آآآه… فرقش شکافت… جاری شد… ازچشم‌هایش، از دست‌هایش… پاشید… خندید… خندید… ساده بود… خندید… هو-آه…

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۸۹ ، ۲۰:۰۱

نویسنده: محمدعلی اعرابی

پ.ا:

محاکمه خیلی سریع انجام شد. سریع‌تر از آن‌چه فکر می‌کردم. ۲۵ دقیقه و ۲۰ ثانیه پس از گفتن ِ نخستین کلمات، آخرین کلمات بر زبانم جاری شد. محاکمه به گونه‌ای بود که هیچ‌گاه تصورش را هم نمی‌کردم. یک پرسش؛ یک پاسخ:
– خیلی متاسف‌ام…

هیچ‌گاه تصور نمی‌کردم به این شکل تمام شود. همیشه از فرو رفتن گلوله‌های داغ ِ سُربی شلیک شده از سلاح ِ روسی ساخت ِ دهه‌ی ۴۰ پیشین در بدنم هراس داشتم. مدتی بود مهمات کم‌یاب شده بود و این خیال مرا آسوده می‌کرد: قطعن برای اعدام از گلوله استفاده نخواهند کرد. شمشیر را ترجیح می‌دادم: لااقل می‌توانستم جلادم را ببینم، درون ِ چشمانش نگاه کنم. اما نه از سلاح‌های روسی ساخت دهه‌ی ۴۰ پیشین خبری بود، و نه از شمشیر؛ و من نیز نمی‌توانستم درون چشمانش نگاه کنم. پس از آخرین ضربه خیلی طاقت نیاوردم: ۲ دقیقه و ۳۰ ثانیه بعد، آخرین کلمات بر زبانم جاری شد.

 i’m done –

مرگ… جسدم را به سلولم منتقل کردند. قبری بدون سنگ، تنها کمی عمیق‌تر و عریض‌تر! مطمئن‌ام زندگان ِ سلول‌های مجاور هر لحظه آرزوی مرگ می‌کردند. ساعت‌ها گذشت… خاکستری شده بودم… شب شد؛ من خفته بودم. ماه حجاب از صورت کشید. توشه‌ای برداشتم. از میان خاکستر سر برآوردم. سلول روشن شد.

پ.ن:

«مرگ» تنها احیا کننده است؛ امیدوار ام در دایره‌ی زندگی اسیر نشوید.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۸۹ ، ۱۰:۲۰