گرد بیمرکز
نویسنده: ندا پاکدامن
گرد ِ بیمرکز
دیگر جوان نخواهم شد
نه به جادوی حادثه، نه به سِحر عشق، نه به واسطهی یقین
دیگر بر نخواهم گشت
نه به مسیر درد، نه به زمین تو، نه به حسرت آسمان
دیگر لبخند نخواهم زد
نه به افسانههای مصون تو، نه به بالندگیات، نه به درد استغنا
نمیخندم دیگر، به گریز ناگزیر غفران
دیگر فریاد نخواهم زد
به حرمت سکوت، به بیگانگی درد
که فریاد من همه ننگ بود، همه نسیان ظرافت رقص شقایق بود در سادگی فریب باد.
دیگر گناه نخواهم کرد
نه به وسوسهی باد، نه نفرین گیاه
که دیگر رقص هیچ گلی عصمت هیچ پروانهای را تحریک نمیکند.
دیگر توبه نخواهم کرد
نه از تقدس گناه، نه اصالت شهوت، نه از شرم ترس
دیگر بخشوده نخواهم شد
نه به ضمانت زمان، نه عنایت مرگ، نه میمنت خطا
دیگر آواز نخواهم خواند
که شرافت هیچ نغمهای، پاسخگوی غیرت برانگیختهی بلبل از ندامت چهچهه نیست
دیگر آزاد نخواهم شد
نه از اسارت درون، نه از بند تمنا، نه از شرم نیاز، نه از تملک خاک
دیگر نخواهم ساخت
دیگر عمارت نمیشوم، هرگز، که جذبهی عدلات هیچ ویرانهای را ضامن نیست
و چرا که صداقت هر پیغمبری هجوم تخریب را بر من مژده آورد
دیگر سوگند نخواهم خورد
به ارتفاع ستایش، به ورطهی عشق، به بیگانگی تصویر، به سردی آینه، به بیحرمتی اشتیاق
و به صداقت ِ خود ِ تزویر
دیگر آسان نخواهم زیست
چرا که اربابی تو، بردگی من است
شرم آفرینش تو، حسرت هلاکت من است
یگانگی خداگونهی تو، بیگانگی من است
عصیان من همه از بیکرانگی غفران توست
نقص من از کمال توست
خردی من از عظمت ملعون دنیای توست
و دیگر رها نمیشوم
چرا که خدایی تو بندگی من است و
بندگی من خدایی ِ تو…
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.